هدایت شده از جهاد تبیین ۸
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (16):👇 🌿...بذله گویی و شوخی های فریبرز نظیر نداشت،😳 طوری بود که آن شوخی ها هیچ وقت از ذهن من پاک نمی شود.😄 یک روز در خط اول فاو نشسته بودیم و بافریبرز چای می خوردیم...😲 یک لحظه هر دویمان متوجه شدیم که یک مگس روی لبه ی لیوان چای♨ فریبرز نشسته😎 🌿... همین طور خیره خیره😵 به مگس نگاه میکردیم😳 مگس روی لبه ی لیوان راه رفت و راه رفت تا این که یک دفعه مثل این که سر خورده باشد، افتاد توی لیوان فریبرز.😎 فریبرز یه قیافه عالمانه به خودش گرفت و برگشت گفت: نگاه کن! می رود روی جنازه ی عراقی ها 😎میشینه😳 و بعد غسل میت اش😄 را می آید توی چایی ماانجام میده😵 🌿...روحانی گردان مان بود. روشش این بود كه بعد از نماز حدیثی از معصومین نقل می كرد و درباره ی آن توضیح می داد.👌 پیدا بود این اولین باری است كه به صورت تبلیغی رزمی به جبهه آمده است 😳 چون اگر تجربه داشت 👈شاید بی گدار به آب نمی زد و هوس نمی كرد بچه ها را امتحان كند؛ آن هم بچه های این گردان را كه تبعیدگاه بود؛ 😎نمی آمد بگوید: 💢«بچه ها! النظافة من الایمان و …؟» تا فریبرز در عین ناباوری اش بگوید:👇 «حاج آقا والكثافة من الشیطان»🎩 🌿...😳 با این وصف حاجی خنده برلب كم نیاورد و گفت: «حالا اگر گفتید این حدیث مال كیه؟!😵 و بالفور فریبرز گفت: 👇 نصفش حدیث نبوی است، نصف دیگرش از قیس بن اكبر سیاه😠 🌿... روزها معمولا بعد از صبحگاه و خوردن صبحانه😋کلاسهای آموزشی از قبیل, آشنایی با انواع مین ها و طرز خنثی سازی آن😄 یا آشنائی با تانک و سلاحهای پدافند وغیره😳 برقرار بود و بچه های رزمنده ملزم به حضور در آن بودند👌 🌿... روزی سر کلاس آموزش مخابرات👇 مربی فرق بی سیم «اسلسون»😳 را با بی سیم «پی آر سی»😍 از بچه‌ها پرسید!؟😵یکی از بسیجی‌های به نام  فریبرز دستش را بلند کرد، و بالهجه نیشابوری گفت:👇 «مو وَر گویم؟» مربی هم کم نیاورد و با خنده و لهجه خودش گفت 👈 «وَر گو»😄 فریبرز گفت: 👈«اسلسون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه.😇 ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.».👏کلاس آموزشی از صدای خنده بچه‌ها رفت رو هوا...😛