.
.
تو رفیق بودی وقتی که من هیچ نبودم!
تو را در کنجی پوشانده بودم، هرچه سیب میچیدی سرراهم، تا پیدایت کنم، سیبها را گاز میزدم و محو شیرینیشان میشدم. تو چشم انتظار آمدنم بودی. تا بیایم، در را باز کنم و نور را مهمان دلم کنی. هرچه را برای هدایتم فرستادی، دلبستهاش شدم. تو را توی دیگرانی جستجو میکردم که شریکت کرده بودمشان. دوست داشتی دستم را توی دستت بگذارم تا لَاَزیدنّکم شوم. اما من مسخ همان سیبها شده بودم. آنقدر غرق شدم تا مجبور شدی همهشان را جمع کنی؛ و من یکهو توی بیابانی برهوت خودم را پیدا کردم. تنها و خسته! زخم خورده و با یک عالم حرفهای تلنبار شده توی قلبم. تو خواندی. تو من را بدون اینکه حرفی بزنم، خواندی. همانجا بود که دیدمت. دیدم عاشقانه، سالهاست، انتظارم را میکشیدی. دستهای لرزانم را به سمتت دراز کردم. اشکم جاری شد. آب حیات به پوست خشک و ترک برداشتهام، رسید. جوانه زدم. با پاهای برهنه به سمتت دویدم. تیغ و سنگریزه فرو میرفت توی پاهام. درد میپیچید توی تنم. مهم نبود. تو آغوشت را باز کرده بودی و من محتاجش بودم. عرق از سر و رویم شره میکرد. موهایم به پیشانی چسبیده بودند. صدای فریادم مثل سوت بلند میپیچید توی گوشهام. دویدم و خوردم زمین. سر زانوهایم زخم شد و بلند شدم. دوباره خوردم زمین و سنگ و خرده شیشه کف دستهام را خراش داد. اما بلند شدم و خودم را رساندم به آغوشت. بالاخره شدی رفیقم. سرم را فرو بردم توی نور دلانگیزت. تو دست کشیدی به روی زخمهای روح و جسمم. من شفا گرفتم. برگشتم پشتسر را نگاه کردم.
توی تمام مسیر، رد پای تو را کنار رد پای خودم دیدم. از همان اول تو با من بودی. ای رفیق کسی که رفیقی ندارد، رفیقم باش تا ابد!
✍ زهرا نوری