مهمانی
مهمانی تمام شد. میزبان به طور رسمی اعلام کرد که همه باید برگردند سر کار وزندگی خودشان.
خیلی خوش گذشت.میزبانِ مهربان، از پذیرایی چیزی کم نگذاشته بود. خانه اش فضای وسیع و دلپذیری داشت. نور ملیحی همه جا را روشن کرده بود. سبزه و درخت و نهرهای کوچک در اطراف دیده میشد. دیوارها با گلهای رونده تزیین شده بود. چلچراغ بزرگی با حبابهای آبی خودنمایی میکرد. فرشهای نرم از جنس حریر و ابریشم، با تلألو رنگها می درخشیدند. سفرهها که پهن میشد انواع غذاها و نوشیدنیها آماده بود. طعم بهشتی آنها هوش از سر انسان میبرد. مراسم بزم شبانه هم با خوش صداترین خوانندهها برگزار میشد.
با اینکه هر کسی در خانه خودش راحتتر است، اما اینجا خانه فراموش شده بود. آثار دلتنگی در چهره همه دیده میشد. از اینکه باید ضیافت به این باشکوهی را ترک کنند، دلخور و ناراضی بودند. میزبان با محبت همه را دلداری میداد که:« نگران نباشید. باز هم مهمانی هست. صبر داشته باشید.»
برای من فرق داشت. چنان به صاحب خانه دل داده بودم که خبر رفتن، برایم مثل فاجعه بود. از اینکه باید کوله بارم را میبستم و میرفتم و تمام دلم را جا میگذاشتم، مات و حیران بودم. دنبال راهی میگشتم شاید بتوانم بیشتر بمانم. هنوز نرفته غبار غم روی قلبم نشسته بود. حجم دلتنگی طوری سنگین بود که نفسم را به شماره میانداخت. اعتراف به عشق سخت بود، آن هم در برابر جلال و جبروت محبوب. فکر کردم ناراحت میشود و منِ یک لا قبای بی ارزش را از خودش میراند. دل به دریا زدم، گوشه خلوتی، کنج دنجی پیدا کردم و راز دل به او گفتم. در کمال حیرت نه تنها مرا نراند، با مهربانی دستش را گذاشت پشتم و گفت:« مهمونی ما گاهی هم استثناء داره. میتونی بمونی اگه شرطهای من رو قبول کنی. و از پس کارهایی که میگم بر بیای» آنقدر خوشحال شدم که جیغی از شادی کشیدم و گفتم:« هر شرطی باشه قبول» به آرامش دعوتم کرد و گفت:
«اول گوش کن ببین چی کار باید بکنی، بعد خوشحالی کن.» قدمی نزدیکش شدم:« دوری از شما سخته. من تحملش رو ندارم. بدون شما نمیتونم زندگی کنم.» با لبخند گفت:« پس اول باید ثابت کنی چقدر عاشقی! بدونی عاشق از خودش اختیار نداره. بی دله، دل نداره. من میخوام و من میگم نداره. هر کاری محبوبش بخواد میکنه. هر چی اون بگه میخوره. هر جا اون بگه میره. عشق مثل بند و زنجیره که دست و پای عاشق رو میبنده و اسیرش میکنه. فقط عاشق راستین، اسارت عشق رو تاب میاره وازش لذت میبره. تو، مرد این میدون هستی؟»
مردد شدم. پا به پا کردم. سخت بود، خیلی. دلم لرزید واشکم سرازیر شد:
«دوستِت دارم اما نمیدونم، میتونم این جوری که گفتید باشم یا نه؟»
از بالا تا پایین براندازم کرد:« بهت یه فرصت میدم. یک سال وقت داری تمرین کنی. اونجوری زندگی کن که من دوست دارم. تو این یک ماه یاد گرفتی چی کار باید بکنی. اگر واقعا عاشق باشی همه وقتت رو میذاری برای این امتحان . منتظرت میمونم. هر وقت به معنای عشق حقیقی رسیدی، بیا. در خونهی من همیشه به روت بازه!»
پای رفتن نداشتم. با دست لرزان و چشمهای خیس، کوله بارم را برداشتم. هر قدم که از خانه یار فاصله میگرفتم، جان میدادم. به امتحانی که درپیش داشتم فکر میکردم. باید برنامه ریزی میکردم. باید خودم را به آنچه او میخواست، میرساندم.
زندگی بدون او، نه...نه...اصلاً.
فکرش را هم نمی توانستم بکنم.
بی او یعنی عدم, فنا، نابودی. یعنی هیچ، یعنی پوچ. منِ بی او ...یعنی...نه
خدا آن روز را نیاورد.
و من با او یعنی هستی، یعنی ازل، یعنی ابد. یعنی عبد...یعنی بنده.
و زندگی یعنی با او، در کنار او، قسمتی از وجود او. یعنی لذت دمادم، با معبود، برای معبود، در راه معبود
و این یعنی عشق
« فِی مَقعَدِ صِدق عِندَ مَلیکٍ مُقتَدَر»
#رمضان_الکریم
#عید_بندگی
#الِهیِ_وَ_رَبّیِ_مَن_لِی_غَیرُکْ
#إِنّی_مَعَکُم_أَینَ_ما_کُنتُمْ
https://eitaa.com/saleki56as