هدایت شده از ⚘اِلے...
خبرت هست ز هجران، چه کشیده است دلم از غم دوری‌ات ای یار، چه دیده است دلم آتشی کز صدف دل، گهرش افشان است شعله‌اش تا به سماوات، رسیده است دلم خشتی ار زیر سرم هست، ز باران خیس است شب چو بارانِ گُهر، اشک، چکیده است دلم افتخارم همه این است که در محضر دوست خوش به درگاه تو شاها پلکیده است دلم شبچراغ سحرم بودی و خورشید نهار ژاژه نبوَد چو بگویم که قصیده است دلم دیده‌ام را نبُوَد خواب، اگر خواب برفت از پنامِ گل یاد تو رهیده است دلم نازنینم به کجایی که دگر تابم نیست پیرهن را برِ دیدار، دریده است دلم تا نفَس هست بیا بر سر بالینِ رفیق باورت هست چو یعقوب خمیده است دلم از غمت فربه نشد تا بسرایم پس از این تن من خسته و از هجر، تکیده است دلم گر چه با فال فروشان نرود میل درون ولی از شوق تو فالی بخریده است دلم مژده داده است مرا یوسف کنعان آید سبزیا صبح سپید است، دمیده است دلم