رفتم طرفش:《خوش اومدین. چیزی میل دارین بیارم براتون؟》
انگار نمیشنید. خیره مانده بود به دیوار روبرو. توی چشمهاش دریا موج میزد و گوشه چشمها نقش کویر داشت.
نگاهش را دنبال کردم. رسید به تلفن.
تازه توی کافه نصبش کرده بودم. زیر عکس آقاجان. سبز سکهای. هر سه دقیقه پنجاه ریال. هم کار مردم راه میافتاد، هم برای من صرف داشت.
《بیشین》
جا خوردم.
دست کرد توی جیب پالتوی مشکیاش. کیف پول را کشید بیرون. گذاشت روی میز:《گفتم بیشین》
گفتم:«آخه.. »
گفت:«نترس! زیاد وقتت رو نمیگیرم»
صندلی را کشیدم عقب. پایهی فلزیاش روی زمین قیژی صدا داد.
نشستم.
کلاه شاپو را از سر برداشت. موهاش یک دست سفید بود، مثل برف پشت پنجره.
سبیلش را مرتب کرد:《چلوشیش سال پیش، واسه کار از شهرستان اومدم تهرون. تو همی راسه شدم حمال》
دکمهی پالتو را باز کرد:《ننهم با پنج تا بچهی قد و نیم قد منتظر یه قرون دوزاری بود که من بفرسم براش. آقام کارگر بود. مزدش کفاف هفت سر عائله رو نمیداد》
تکیه داد به پشتی صندلی:《اون موقع سیزده سالم بیشتر نبود. شبا کارم شده بود گریه. نه از سختی کار و زور گشنگی، نه! از دلتنگی. ننهم خیلی مهربون بود. منم تک پسرش، جونش بند بود بهم》
در کافه باز شد. سوز سرما زد تو. مشتری بود. نشست پشت میز کنار پنجره. پیرمرد با سر اشاره کرد برو.
بلند شدم، اما فکرم مانده بود پیش پیرمرد. بیهوا اینها چه بود که گفت.
با دوتا فنجان قهوه برگشتم سر میز. پیرمرد خیره مانده بود به تلفن.
سینی را گذاشتم روی میز.
سرچرخاند سمتم. یک تای ابروش را داد بالا.
اشاره کرد به صندلی:《اومدی!؟ تا کوجاش رو گفتم، ها》
فنجان را از توی سینی برداشت:《خلاصه از حمالی رسیدم به پادویی و شدم شاگرد حجرهی حاج اصغر فرشفروش، خدا بیامرزتش.
تو همون حجره یه جا خواب بهم داد و روزی یه وعده غذا》
قهوه را گرفت زیر بینی و بو کشید:《سالی یه بار رمضون به رمضون میرفتم شهر دیدن ننهم، برگشتنی غرورم نمیذاشت گریه کنم، عوض من، ننهم خوب اشک میریخت》
کمی از قهوه را مزه کرد:《یه سال که رفتم شهر خودمون، ننهم یه تیکه کاغذ گذاشت کف دستم. گفت همسادهی چند خونه اونورترمون خط تلفن کشیده، اینم شومارش.
تو نمیری اینگار کلید گنج گذاشت کف دستم. تموم مسیر برگشت، تو ای خیال بودم که دیگه هر هفته به ننه زنگ میزنم》
یک قاشق شکر ریخت توی فنجان. قهوه را هم زد.
فنجان را برداشت. به گل سرخ رویش دست کشید. زیرلب زمزمه کرد:《ننهم عین همینو داشت》
قهوه را سر کشید:《رسیدم تهرون و منتظر تا آخر هفته. حاج اصغر که حقوق رو گذاشت کف دستم، بدو رفتم تیلیفونخونه. با صدای هر بوق قلب منم گرومپ گرومپ میزد.
بالاخره مرضی خانوم زن همساده گوشیو برداشت و رفت ننه رو خبر کرد. از اون به بعد تموم هفته رو چشم میکشیدم به امید آخر هفته که صدای ننهم رو بشنوفم》
بستهی سیگارش را در آورد. یکی کشید بیرون. نگاه کردم به تابلوی کشیدن سیگار ممنوع. رد نگاهم را دنبال کرد:《خیالی نیست》
سیگار را انداخت روی میز:《یه بار مثل همیشه پیاده رفتم تیلیفونخونه. چشمت روز بد نبینه. وقتی برگشتم حجره، خشکم زد. بگو چی شده بود؟
راستهی بازار شده بود دود! مغازهها شده بود زغال! سیاه سیاه!
تموم سرمایه حاجی دود شده بود》
کف دستش را آورد بالا.
فوت کرد توی آن:《رفته بود هوا ! خودش خونه نشین و منم بیکار. دوباره کارم شد حمالی و مزد بخور و نمیر》
نفسش را با آه داد بیرون:《برف و یخبندون بدی بود. خرج شکمم رو به زور در میاوردم. تو سه ماه حمالی اندازه ی ده روز هم کار نکردم》
مشتری کنار پنجره چند تقه زد روی میز. برگشتم سمتش.
《داداش! یه نیمرو برا ما میزنی!؟》
یکی هم پیرمرد خواست.
رفتم پای گاز. تابه را گذاشتم روی شعله. یک قاشق کره انداختم توش. عطرش پیچید توی فضا.
اینیارو دیگر که بود؟ اصلا نفهمیدم چرا نشستم پای داستانش. ربطش به من چه بود.؟!
دوتا تخم مرغ محلی از توی سبد کنار گاز برداشتم. شکستم توی تابه. جلز و ولزش در آمد. به روغن افتاد و آماده شد.
سفارش مشتری را دادم و ظرف نیمرو و نان سنگک را گذاشتم جلوی پیرمرد. سر تکان داد که ممنون.
اشاره کرد به تلفن:《روزی چند تا مشتری داره؟》
پیشانیام را خاراندم:《پنج، شش نفر بعضی روزا شاید ده نفرم بشه》
یک تکه نان کند. یک قاشق نیمرو گذاشت لای نان. لقمه را گرفت سمتم:《بسمالله》
نشستم:《ممنون، ببخشید ربط این داستان با من چیه؟》
از توی کیف روی میز یک اسکناس پانصد تومانی کشید بیرون:《به کاری که ازت میخوام مربوطه》
چشمهام گشاد شد.کم پولی نبود.
اسکناس را سراند سمتم:《هر ماه پونصد بهت میدم. به شرطی که، یه خط زیر تیلیفونت بینویسی 》