برگی از تاریخ جهت تأمل...
✍ محمد صالح مشفقی پور
🔹 سپاه معاویه در حال شکست بود،
ناگهان قرآن ها را بر سر نیزه کردند!
بین لشکر امیرالمؤمنین(ع) اختلاف افتاد...
🔸 امیرالمؤمنین فرمود که من آنها را بهتر از شما میشناسم، من کودکی و بزرگی خود را با آنها گذراندهام،
این کار آنها از سر مکر و فریب است. با من باشید و به حرفم گوش کنید که چیزی به قطع شدن ریشه ستمکاران نمانده است.
🔹 هر چه حضرت هشدار داد که این توطئه است و می خواهند شما را فریب بدهند، فایده نداشت و گفتند مالک اشتر را از میدان نبرد برگردان و الا تو را می کشیم!
🔸 مالک برگشت و بین آنان درگیری های لفظی شکل گرفت!
🔹 حضرت با عصبانیت امر به سکوت میکند و جمعیت آرام میشوند
ولی یک دفعه گروه یاغی فریاد میزنند که امیرالمؤمنین حکمیت را قبول کرد و به آن راضی شد!
[یک کار رسانه ای بزرگ و دروغین انجام دادند.]
🔸 مالک اشتر گفت:
اگر حضرت قبول کرده باشد و به آن راضی شده باشد، من هم راضیم...
🔹 گروه یاغی همه جا پخش کردند که امام(ع) به حکمیت راضی شد ولی
حضرت همچنان ساکت بود و هیچ حرفی نمیزد.
[ر.ک: وقعة الصفین، ص۴۸۹ به بعد]
پ.ن: مالک اشتر بودن خوش است...
تلاش کرد حکمیت بر حضرت تحمیل نشود ولی وقتی شد آنچه نباید، باز هم به پای امامش ایستاد...
#مذاکره
@jahadetabeen8