✍مهمان حبیب بغض منطقه سرخ...
🔹از بیست و نه شهید فقط چهار تاشون شناسایی شده بود توی آن سرما عرق از سرو صورتم می جوشید حتی دیگر آنجا برایم سرد خانه هم نبود یک انفجار همه ی مرزبندی ها را برایم جا به جا کرد.
🔸یکی از بچه ها جلو آمد و گفت مردی اصرار دارد بداند دختری به نام آیدا قاسمی شناسایی شده یا نه جواب دادم فقط چهار نفر شناسایی شدن چی کاره شه پدرشه یه مرد حدوداً چهل ساله میگه دخترش بین مجروحها نبوده...
🔹نفس عمیقی کشیدم نای حرف زدن نداشتم خم شدم روی صفحه فلزی که از زیرش خونابه میرفت صاف ایستادم و نفسم را محکم بیرون دادم خودم میرم بیرون ببرش یه گوشه بیرون منطقه سرخ غلغله بود یکی میگفت آقا دختر دو ساله نبود بین جنازهها...
🔸یکی داد می زد مادرش را گم کرده و دعا میکرد اینجا نباشد توی سرم هیاهو به پا شده بود مرد ۴۰ ساله را دیدم که سرش را پایین انداخته بود زیر لب با خودش حرف میزد مثل من کمرش خم شده بود.
🔹دفتر نوشتهها را جلویش باز کردم تندتند ورقش زدم پرسیدم چند سالشه مرد صدایش از ته چاه در میآمد آقا اینجا نیست نه دفتر چند باری از اول به آخر از آخر به اول ورق خورد میدونی چی همراهش بود چی پوشیده یه یه لباس سفیدِگل گل قرمزی انگشت کاور شده با لاتکس را رفت و برگشتی چرخاندم روی کاغذ سر دستکش خون دویده بود.
🔸بالاخره انگشتم روی یک عدد متوقف شد نور زرد چراغ تیر برق افتاده بود روی سفیدیِ کاغذ مرد شروع کرد به خاراندن چانهاش آقا اینجا نبود نه اصلاً شاید تا الان برگشتن خونهها نگاه انداخت توی صورتم حتماً دنبال نشانه از امید میگشت.
#مهمان_حبیب#شهیده_آیدا_قاسمی