برخورد امام صادق ع با طرفداران زن زندگی آزادی ابوبصیر تعریف می‌کند: همسایه‌ای داشتم که از نزدیکان سلطان ستمکار بود. ثروت زیادی به دست آورده و برای خود کنیزانی هنرمند استخدام کرده بود تا مجالس لهو و لعب و خوش‌گذرانی برگزار کنند. او مرتب شراب می‌نوشید و خوانندگان حرفه‌ای برایش آواز می‌خواندند. من که در همسایگی او زندگی می‌کردم، دائماً از شنیدن این منکرات رنج می‌بردم. چند بار پیش او رفتم و از صدای موسیقی و میگساری‌اش شکایت کردم، اما بی‌توجهی کرد. تا این‌که شدت اعتراضم را به حدّ اصرار بی‌حد رساندم. او با خونسردی گفت: «ای مرد، من در بند شیطان و هوی نفس گرفتارم، و تو جان سالم به در برده‌ای. اگر حال مرا خدمت امام صادق (علیه‌السلام) ببری، شاید خداوند کمکم کند تا از اسارت هوا و هوس رها شوم.» این حرف در دلم تأثیر گذاشت. صبر کردم تا سفری پیش ‌آمد و از کوفه راهی مدینه شدم. وقتی خدمت امام رسیدم، ماجرای آن همسایه را نقل کردم. امام فرمودند: «آنگاه که به کوفه بازگشتی و آن مرد آمد پیشت، به او بگو: ‘جعفر بن محمد (علیه‌السلام) به من گفته منکرات الهی را کنار بگذار تا من ضامن تو شوم و بهشت را برایت از خدا ضمانت کنم.’» وقتی به کوفه برگشتم، همان مرد آمد پیشم. در خانه‌ام منتظر شدم تا بقیه بروند، بعد گفتم: «امام صادق (علیه‌السلام) سلام می‌رساند و سفارش کرده منکرات را ترک کنی. من ضامن بهشت تو هستم.» او با شنیدن این سخن گریست و پرسید: «به خدا سوگند جعفر بن محمد (علیه‌السلام) همین را گفت؟» من هم سوگند گفتم: «بلی.» او گفت: «کافی‌ست.» و رفت. چند روز بعد برایم پیام فرستاد و خواست پیشش بروم. وقتی به خانه‌اش رفتم، دیدم کاملاً برهنه ایستاده و می‌گوید: «ای ابوبصیر، همه اموالم را خرج کردم و اکنون بی‌پناه و بی‌لباس‌ام، همان‌طور که می‌بینی.» دلم برایش سوخت. به کمک برادران دینی‌ام برایش لباس جمع کردم و پوشاندمش. چند روز نگذشت که از بیماری‌اش خبر داد و دوباره مرا طلبید. مرتب به دیدارش می‌رفتم و او را مداوا می‌کردم تا وقتی مرگش فرا رسید. بالینش نشستم. ناگهان بی‌هوش شد و وقتی چشم باز کرد، گفت: «ای ابوبصیر، امام جعفر بن محمد (علیه‌السلام) به وعده‌اش وفا کرد و همان کاری را برایم انجام داد که گفته بود.» این را گفت و جان سپرد. بعد از دفنش، عازم حج شدم. وقتی به مدینه رسیدم، خواستم خدمت امام برسم. اجازه گرفتم و وارد شدم. در آستانه درِ خانه بودم که امام صادق (علیه‌السلام) از اتاق مرا صدا زد: «ای ابوبصیر، ما به عهد خود با دوستت وفا کردیم و آنچه ضامن شده بودیم، انجام دادیم.» به نقل از ابن شهر آشوب _ منتهی الامال