⚫ در کربلا چه گذشت؟ ⚫ ( ۱۴ )
🌹🌹إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُولَٰئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ....
کسانیکه ایمان آوردند واعمال صالح انجام دادند، بهترین خلق (خدا) هستند. پاداش آنها نزد پروردگارشان باغهاى جاویدان بهشتى است که نهرها از پاى درختانش جارى است. همیشه در آن مى مانند. (هم) خدا از آنها خشنود است و (هم) آنها از او. و این (مقام والا) براى کسى است که از (مخالفت) پروردگارش بترسد. ۷ و ۸ بینه.
💚 بهترین خلق خدا.
امام حسین و یارانشان.
👈 ادامهء شرح واقعهء عاشورا.
🕌 اوائل ماه صفر، کاروان امام سجاد به شام رسید. البته شرم است ازبیان همهء آنچه در بارهء وضع و اوضاع کاروانیان گفته شده. فی المثل، در بدو ورود به شام، ام کلثوم، به ساربان گفت: از تو حاجتی دارم. سرها را از یک در وارد شهر کنید و زنان و کودکان را از دری دیگر، تا مردم، اهل حرم را با این اوضاع نبینند و تماشا نکنند............بماند.
👈 در بحارالانوار و مناقب، وقایع آنروز را از زبان سهل بن سعد، از توابع، اینگونه نقل میکنند. (توابع، به فرزندان صحابی پیامبر گفته میشود).
⚫ شهر را طوری آذین بسته بودند که تا آنزمان چشمی ندیده بود. زنان و مردان بسیاری از اهل شام، جامه های نو پوشیده بودند و با ساز و طنبک، آواز خوانی و رقاصی میکردند. محشری در شهر برپا بود. همهء مردم در کوچه ها بودند.
اسرا و سرها در میان ازدحام جمعیت، و در میان پایکوبی و شادمانی آنان، وارد شهر شدند. و با رنج فراوان از میان شلوغی جمعیت گذر کردند.
کاروان معظم را به خانهء خرابی هدایت کرده و سه روز در آنجا نگه داشتند و مردم، مشغول برگزاری جشن و پایکوبی بودند.
گفته شده اهل حرم میگفتند، اینان ما را به این خانه خرابه آورده اند تا بر سرمان خراب شود و بمیریم.
🖤🖤 شاید قلب دختر خردسال امام حسین در همین مکان و همین زمان، دیگر تاب نیاورد و از حرکت ایستاد.
💚 برای او، سختیها از زمانی شروع شد که آب را به رویشان بستند. او از آن لحظه دشمن را دید و پی برد خطری در پیش است. تا آن لحظه سرش به بازی گرم بود. پس از آنکه دشمن را دید، تشنگی و پس از آن گرسنگی امانش را برید، پس از آن، روز سخت و دشوار عاشورا رسید، صدای هیاهوی جنگ و خوردن شمشیرها بهم و فریادهای دشمن نابکار و رجزخوانیهای مردان سپاه پدرش در گوشش می پیچید، او می دید سپاه چند ده نفری پدرش را در مقابل سی هزار مرد مجهز به انواع سلاحهای جنگی. او در آنروز، شاهد کشته شدن برادر بزرگ و برادر نوزادش بود، شاهد کشته شدن عموها و عمو زاده ها و کشته شدن همهء مردان همراهشان، لحظه به لحظه، ترس و وحشت او از مردان جنگی دشمن بیشتر میشد، صدای شیون زنان و بی قراری کودکان، قلبش را به تپش می انداخت، بعد از آن چشم انتظاری عموی دلاور، که برای آوردن آب رفت و دیگر بازنگشت و تکیه گاه پدر و اهل حرم فرو ریخت، پس از آن وداع جانسوز با پدر، پس از آن شهادت پدر، پس از آن یورش وحشیان به سمت او و اهل خیمه، فرار این طفل معصوم به روی سنگهای داغ و خارهای بیابان، او می دوید و کتک میخورد، پس از آن سخت ترین شبی که روزگار به خود دیده، پس از آن عبورش از میان اجساد بدون سر و بدون لباس عزیزانش، پس از آن به زنجیر کشیدن و آغاز اسارتی سخت و طولانی و طاقت فرسا، پس از آن چرخاندن در میان شهر کوفه و مردمانش، پس از آن دیدن سر بابا از دور در قصر عبیدا...، پس از آن آغاز حرکت طولانی در سخت ترین شرایط و زنجیر بر دست و پا به سمت شام، همراه سر بابا بر نیزه، پس از آن هلهله و پایکوبی شامیان فاسد، پس از آن خرابه های شام......
او مادر نداشت، مادرش بهنگام بدنیا آوردن او از دنیا رفته بود. او در آغوش پدر و عمه هایش بزرگ شده بود، اما دیگر آغوش هیچکس آرامش نمی کرد. او بابایش را می خواست. زاری و بی قراری کرد، نامردها سر پدرش را که پارچه ای بر رویش کشیده بودند برایش آوردند. حالا سر خونین و خاک آلود پدر در مقابل دیدگانش قرار گرفت.
🖤 او از کبودیهای بدنش گفت، از جای زنجیر بر گردن و دستانش، از دندان شیری شکسته اش، از آبله های پاهایش، گفت و گفت و گفت و قلبش از حرکت ایستاد.
💚 السلام علیک یا ابا عبدالله 💚