خاطره ای از زنده یاد حاج شیخ مسیح فنایی مجلس و مراسم در هیچ شرایطی نباید تعطیل شود ✍️ماه رمضان فصل زمستان بود، هم زمین برف زیادی داشت هم از آسمان برف شدیدی می بارید. حاجی افطاری مهمان محمد سلوک بنی بود. چیزی از صرف افطار نگذشته بود که درب خانه ام به صدا درآمد. صدا یا الله آشنا بود. حاجی را به همراه محمد و مراد در حیاط زیر بارش شدید برف دیدم. حاجی خطاب به من گفت: چرا معطلی، بریم مسجد. گفتم حاجی در این سرمای شدید و این برف سنگین امکان آمدن خادم وگرم کردن مسجد میسر نیست. رفتن بی فایده است. با تندی گفت: بیا بریم، بهانه جور نکن. نزدیک مسجد رسیدیم، سکوت وتاریکی مسجد را نشانش دادم. راضی به برگشت شد. اما چی برگشتی! مگر حاضر به هدررفت یک شب بود! تا به محل رسیدیم، گفت: بریم خانه محمد، برای شما چهارتا احکام بگویم. گفتم حاجی تو رو بخدا امشب دیگه بیخیال شو. گفت: شب به این بلندی، مگر تی آخره خوتنه. رفتیم پتو ها را سر نیم دری چیدیم تا از نظر بلندی به اندازه منبر شود. شبی خاص شد. هم مطالب شیرین، هم روضه دلنشین . آن شب به علت بارش سنگین برف امکان بازگشت به روستای خودش را نداشت. به ناچار حاجی شب را در منزل یکی از اهالی سپری کرد. چیزی از صبح نگذشته بود که صدای در را شنیدم. در را باز کردم. برف دو برابر شده بود و شدت و تندی بارش به مراتب بیشتر. حاجی را در حیاط دیدم که از راه دور با چوب بلندی بر در میزد. حاجی چی خبر است سر صبح؟ با این وضعیت بد هوا کجا؟ گفت: بیا بیرون، افرادی را صدا کن، کمک کنند که بتوانم به خانه برگردم. حاجیه خانم دلواپس است. گفتم حاجی برف زیاد است، راه باریک است پرتگاه دارد، خطرناک است. بمانیم تا بعد از ظهر شاید هوا بهتر شد. نپذیرفت . به محمد سلکابنی گفتم همسایه ها را خبر کن. اما حاجی حاضر نشد کمی صبر کند تا مردم برسند. حرکت کرد. من هم با او حرکت کردم. افراد با تجربه می‌دانند وقتی که ارتفاع برف از کمر آدم بلندتر باشد پیش روی کار بسیار سختی است. هرچند قدمی نگاه به عقب می کردم منتظر رسیدن دوستان بودم، غافل از اینکه دوستان بازگشایی راه دسترسی به چشمه محل را به جهت تهیه آب آشامیدنی و احشام ترجیح داده اند. رسیدیم به دره پرشیبی که دقیقا پشت چشمه علی ابراهیمی معروف به علی عمو چشمه قرار دارد. قسمت گودی دره را رد کردیم. دقیقا روی لبه یا بلندی دره بودیم که صدای عجیبی که شبیه صدای سوت بود به گوشم رسید. همین که برگشتم حرکت تند بهمن را که از فاصله حدود صدمتری شروع شده بود به چشم دیدم. در آن حالت خوف وخطر یکباره متوجه شدم که حاجی را بهمراه ندارم. اولا تکلم بطور کلی قطع گردید. به علاوه بلندی تپه های ضلع شمالی وجنوبی مانع رسیدن فریاد بگوش مردم روستاهای اطراف بود. حاجی زیر بهمن رفته به دره سقوط کرده بود. در عالم یاس وناامیدی در یک فاصله حدود بیست متری حاجی سر از برف بیرون آورد. صدایم کرد. جوابش دادم. پرسید زنده ای؟ گفتم حاجی من اینجا هستم. عبا از دستش افتاده و در جایی نزدیکم مانده بود. آن را تاب داده شبیه طناب، یک سرش را به سمت دره به دست حاجی رساندم وبه کمک آن او را به جاده اصلی آوردم. از شدت سرما می لرزید. عبا را دادم پوشید. در این هنگام صدای تعدادی از اهالی را که قرار بود به کمک ما بیایند شنیدیم. از دستشان بخاطر تاخیر دلخور بودم. اتفاق را برای آنان تعریف کردم. سرعت عمل را به کمک دوستان زیاد کردیم تا حاجی در مقابل سرما آسیب نبیند. بالاخره پس از اذان ظهر به مازودره منزل حاجی رسیدیم. آری، او اینگونه و در چنین شرایطی تبلیغ دین می کرد و هیچ خطر و سختی مانع کارش نمی شد! شادی روحش فاتحه و صلوات فتح الله عاشوری http://eitaa.com/dreshkevari