از تو در شگفت هم نمي توانم بود که ديدن بزرگيت را، چشم کوچک من بسنده نيست: مور، چه مي داند که بر ديواره ي اهرام مي گذرد يا بر خشتي خام. تو، آن بلندترين هرمي که فرعونِ تخيّل مي تواند ساخت و من، آن کوچکترين مور، که بلنداي تو را در چشم نمي تواند داشت . . . آن هنگام که به همراه آفتاب به خانه ي يتيمکان بيوه زني تابيدي وصَولتِ حيدري را دستمايه ي شادي کودکانه شان کردي و بر آن شانه، که پيامبر پاي ننهاد کودکان را نشاندي و از آن دهان که هَرّاي شير مي خروشيد کلمات کودکانه تراويد، آيا تاريخ، به تحيّر، بر دَرِ سراي، خشک و لرزان نمانده بود؟ سید علی موسوی گرمارودی