از تو در شگفت هم نمي توانم بود
که ديدن بزرگيت را، چشم کوچک من بسنده نيست:
مور، چه مي داند که بر ديواره ي اهرام مي گذرد
يا بر خشتي خام.
تو، آن بلندترين هرمي که فرعونِ تخيّل مي تواند ساخت
و من، آن کوچکترين مور، که بلنداي تو را در چشم نمي تواند داشت
.
.
.
آن هنگام که به همراه آفتاب
به خانه ي يتيمکان بيوه زني تابيدي
وصَولتِ حيدري را
دستمايه ي شادي کودکانه شان کردي
و بر آن شانه، که پيامبر پاي ننهاد
کودکان را نشاندي
و از آن دهان که هَرّاي شير مي خروشيد
کلمات کودکانه تراويد،
آيا تاريخ، به تحيّر، بر دَرِ سراي، خشک و لرزان نمانده بود؟
سید علی موسوی گرمارودی