بیارجمند
در غروب یکی از روزهای بهار ۱۴۰۲ که در دل کویر سمنان به سمت مشهدالرضا در حرکت بودیم، کمی بعد از میامی گلدستههای مسجدی جلب توجه کرد. برای نماز مغرب ایستادیم.
باد خنک و نسبتاً تندی می وزید. نزدیک مسجد که شدم سر بلند کردم: مسجد علی ابن ابی طالب.
یا امیرالمومنین مددی!
وضوخانه فاصله نسبتاً زیادی از مسجد داشت. بعد از وضو وارد مسجد شدم. محیط دایره شکل و نه چندان بزرگی داشت. تقریباً خلوت و آرام. چند نفری فرادا مشغول نماز بودند. مغرب را خواندم که نمازجماعتی دونفره برپا شد.پیوستم. فرد دیگری هم اضافه شد و نماز جماعت چهارنفره اقامه شد.
هنگام خروج، دو مرد جافتاده و پا به سن گذاشته با صورتهای تکیده که تجربه و رنج زحمت را نشان میداد دیدم که جلوی درب ورودی چای میدادند. گویا از اعضای هیأت امنای مسجد بودند. پسرم رضا زودتر رسیده بود و داشت تهمانده استکانش را سرمیکشید که رسیدم. سلامی کردم و خوش و بشی و آنها هم دعای خیری هدیه کردند.
هنوز استکان چای را برنداشته بودم که صدای رضا در گوشم پیچید:
- بابا میخوام کمک کنم.
چشمم که به دستگاه کارتخوان مسجد افتاد ملتفت شدم. با لبخندی تأیید کردم و در دل خدا را سپاس گفتم.
ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قرة اعین
سرکشیدن استکان چای، سرم را بلند کرد. دهها چشم معصوم را دیدم که ما را مینگریستند. حدود پانزده متر از دیوار مسجد، میزبان چهرههای دلکش جوانانی بود که با چشمانشان سخن میگفتند. محو شده بودم. در میان چهرهها به این عبارت رسیدم
«شورای اسلامی و شهرداریِ بیارْجْمَند»
کلمه آخر را با تردید رو به یکی از آن دو مرد خواندم. سر تکان دادنش تأییدی بود بر تلفظ صحیح.
اینجا بیارجمنده؟
-حدوداً پانزده کیلومتر فاصله داره
شهرستانه؟
-نه، شهره
مرد حدوداً چهلسالهای که به نماز جماعت ملحق نشده بود، به جمع ما اضافه شد و مشغول نوشیدن چای.
کناردستیِ چایریز، متوجه حیرت من از تعداد شهدا شد ولی گویا میخواست تلنگر محکمی بزند:
-بیارجمند حدود پنجشش هزار نفر جمعیت داره.
دارم در ذهنم حساب کتاب میکنم تا درصد شهدا نسبت به جمعیت را بگیرم که اضافه میکند:
-تازه الآن که بزرگ شده اینقدر جمعیت داره!
حساب کتاب را فراموش می کنم و دوباره به چشمان معصوم روی دیوار خیره میشوم.
مرد چهلساله که هنوز استکان در دست است وارد گفتگو میشود و خطاب به آن دو مرد میگوید:
- اگر میدونستن اینطوری میشه نمیرفتن.
هیچکدام تأیید نمیکنند حتی در صورت.
- آنها با خدا معامله کردند.
همین تک جمله را گفتم و به واکنش دو مرد نگاه کردم.
کناردستیِ چایریز، که میبیند غرولندهای آن مرد از وضعیت نابسامان اقتصادی است، به سخن میآید و وضعیت نامناسب معیشتی که باعث شرمندگی در برابر زن و بچه شده را تأیید میکند ولی با افتخار اضافه میکند که خودش رزمنده بوده و پشیمان هم نیست.
دست در دست رضا، از همه خداحافظی میکنم و از مسجد خارج میشوم.
در اندیشهام که در رساندن پیام جهاد شهدا چقدر کارِنکرده پیش رو است!
خدایا ما را شرمنده خون شهدای راه حق نکن
@drhamednikoonahad