چندتا بچه پررو! قسمت دهم: آسمان در دستان ماست بعد از اینکه از اتوبوس و راننده محترمش به برکت طی مسیر دریایی، خلاص شدیم، این بار با ون راهی مقصد بعدی در جزیره قشم می‌شویم. در بزرگترین جزیره خلیج فارس دوری می زنيم تا به پایگاه هوافضای سپاه برسیم. بچه‌ها خسته و کوفته اند و برخی لحظه شمار پایان سفرند. ولی گویا شگفتانه ای در راه است. بعد از قدری معطلی درِ پادگان و تحویل گوشی‌ها، البته برای آخرین بار، وارد منطقه‌ای نظامی شدیم. کنار جاده‌ای شبیه باند فرودگاه از ون پياده شدیم. تا به نشستن‌گاه برسیم باید چند صد متری را زیر آفتاب ۳ بعد ازظهر جزیره پیاده‌روی کنیم. غرولند برخی دهه‌هشتادی‌ها را در می‌آورد. به میعادگاه که نزدیک می‌شویم پرنده‌های متنوعی رخ می‌نمایند. زیارت از راه دور، بچه‌ها را قانع نمی‌کند. چند نفری می‌روند تا با دست‌های خودشان ضریح را لمس کنند. چند پهپاد و پرنده جذاب کنار جاده پارک شده بودند. آقا جواد، همان مسؤول اردو، که خستگی از سر و رویش می‌بارد، با خنده خطاب به جوونایی که سلانه سلانه به سمت پهپادها در حرکت بودند میگوید: واگعی اند یا کیکه؟ یکصدا می‌گویند کیکه و می‌خندند. چشم‌انداز صندلی‌های منظم چیده شده يعنی اینکه رسیدیم. پذیرایی مفصلی تدارک شده بود از بستنی و نوشیدنی‌های رنگارنگ. سخت است ولی چاره‌ای نیست باید باور کنم با بسیج آمده‌ام اردو! معنای سادگی خيلی عوض شده. بدون برنامه ریزی قبلی مسابقه دو سرعتی به سمت میز پذیرایی برپا می‌شود. شکر خدا تلفات نداشت. بچه‌ها برای‌ سکانس آخر اردو شارژ میشوند. باز طبق معمول آقا جواد بلندگو را دست می‌گیرد تا بچه‌ها را در حال و هوای موقعيت کنونی قرار دهد. هنوز چانه‌اش گرم نشده و می‌خواهد به ترجیع‌بند اردو برسد که بچه ها پیش‌دستی می کنند و با زمزمه مکرر "چند تا بچه پررو چندتا بچه پررو ..." کلامش را قطع می‌کنند. با خنده سری تکان می‌دهد. انگار به هدفش رسیده. بچه‌ها را خيلی معطل نمی‌کند و بلندگو را تحويل جوان قدکشیده و رعنایی می‌دهد علی نام. جایی را برای نشستن انتخاب کردم که هم بچه‌ها را و هم باند فرودگاه را خوب ببینم و هم بتوانم عندالاقتضا از جمعیت جدا شوم و قدمی بزنم. علی آقا خيلی زود فضا را دست می گیرد و با چند شوخی و ارتباط با مخاطب، دهه‌هشتادی‌ها را به گوش می‌کند. بی‌سیمش روشن است‌ و هم‌زمان سخن می‌گوید و گوشش به پیامهاست. گزارشی تصویری از توانمندی‌های گوناگون تجهیزات هوافضای سپاه، در حوزه‌های نظامی و اطلاعاتی و امنیتی و جغرافیایی و بارور کردن ابرها و غیر اینها، البته آن مقدار که قابل پخش و بیان است و برخی را هم با اجازه خودش روی نمایشگر بزرگی نشان‌ می‌دهد و توضیح میدهد. نمایشگر در غرب جايگاه تعبیه شده و ناچاریم چشمها را تنگ و دستها را سایه‌بان کنیم تا تصاویر را ببینیم. با مشاهده هر چشمه از اقتدار بچه‌پرروها، تشویق‌های بچه‌ها پی‌درپی فضا را پر می‌کند. زبان رسا، جذابيت کلام، صمیمیت در بيان و تسلط بر موضوع باعث شده بچه‌ها میخکوب شوند تا دمی را از دست ندهند. تصاویری در نمایشگر پخش می‌شود تا باورمان شود که ناوسواری ما از بندرعباس تا قشم، تحت اشراف کامل پهپاد تصویربرداری سپاه بوده و لحظه‌ای به حال خود رها نبوده ایم. صدایی از بی‌سیم، به لطف بلندگوی علی آقا، در فضا می‌پیچد. در بحبوحه تنش‌های نظامی منطقه در دوران پساطوفان الاقصی، خبر شناسایی پرنده‌ مشکوک و ناشناسی در مرزهای هوایی نفس‌ها را حبس می‌کند. علی آقا با آرامش ولی قاطع دستور پیگیری می‌دهد و منتظر نتيجه می‌ماند و با خونسردی به صحبت‌های خود ادامه می‌دهد. یکی از همسفران به سمت من برمی‌گردد و با نگاهی آمیخته ازهیجان و دلهره با لهجه اصفهانی می‌گوید که جزء برنامه شان است و یعنی که فيلم است. ولی دلش قرص نیست و انگار احساس می‌کند که باب شهادت گشوده شده. اللهم ارزقنا ... چند دقيقه می‌گذرد تا باور کند گزارش‌ درست بوده ولی‌ با آمادگی مرزبانان هوایی ایران زمين، پرنده مشکوک دور می‌شود. بچه‌ها سر ذوق آمده اند و سؤالات زیادی در مورد کیفیات فنی انواع پهپادها و کاربردهای نظامی و غیرنظامی‌شان می‌پرسند. پهپاد انتحاری و فروش پهپاد به روسیه و نحوه فرود پهپاد از جمله پرسشهاست. از همان زمان ورود به پایگاه، پهپاد شاهد دور سرمان می چرخید و با کم کردن تدریجی ارتفاع در آسمان جذاب غروب خلیج فارس، چشم و سرمان را دنبال خود می‌کشید. اما بچه‌ها چشم‌انتظار شگفتانه واگعی بودند. دیری نمی گذرد که انتظار سر می رسد و يکی از پهپادهای وطنی سوار بر یک وانت لندکروز از جلوی دیدگان حیرت زده حضار رژه می رود تا برای‌ پرواز آماده شود. هیجان به نقطه اوج می‌رسد. ادامه دارد... @drhamednikoonahad