هدایت شده از معارف اسلامی
چرا نشدی؟! از مهر ماه ۱۳۶۹ شمسی، هفته‌ای یک روز به یک مدرسه‌ی راهنمایی، در روستای امین‌آباد از روستاهای شهر ری می‌رفتم و به عنوان کارورزی در آنجا تدریس می‌کردم. البته درس ثابت و مشخصّی برای من تعیین نشده بود و به عنوان «زاپاس المعلمین» نقش ایفا می‌کردم. هر کلاسی را که دبیرش غایب بود به من می‌سپردند. عجیب اینکه همیشه هم کلاس برای من بود. از سر و وضع دانش‌آموزان پیدا بود که مردمان روستا افراد فقیری بودند. من در این کلاس‌ها علاوه بر موضوع درس و کتاب، نکاتی از تجارب شخصی خود نیز برای دانش آموزان بیان می‌کردم. یک روز نکاتی را در مورد اصول مطالعه‌ی صحیح بر روی تخته نوشتم و برای بچه‌ها توضیح دادم و از آن‌ها خواستم که این نکات را رعایت کنند. از آن میان دانش‌آموزی دست بلند کرد و گفت: «اجازه آقا! شما که این همه چیزهای خوب بلدی چرا دکتر نشدی؟!» البته منظور او از دکتر، پزشک بود. من بلافاصله در جواب او گفتم: «اگر دکتر می‌شدم، خوب یک نفر به دکترها اضافه می‌شد، اما آمدم، معلم شدم تا ان شاء الله از میان شما صدها دکتر و مهندس تربیت کنم.»