مدتها بود فقط می نشست به او نگاه میکرد و به حرفهایش دل میسپرد. همیشه کلامش آرامشش می‌داد. در این ماه های اخیر کم اتفاق افتاده بود که او هم با او صحبت کند. این وضعیت او را تا حدودی راضی کرده بود ولی از دل او خبر نداشت. با خیال اینکه هر روز با قلبش ارتباط برقرار میکند کافیست، ایام را سپری می کرد. بهانه هم به اندازه کافی داشت. مشغله کاری از صبح تا شب و با این امید که تمام توان خود را برای خدمت به خلق خدا گذاشته‌ خودش را راضی میکرد. اما حقیقتا در این چند روز احساس می‌کرد خیلی بیشتر به نزدیکی به او نیاز دارد. نه اینکه فقط بنشیند و به کلامش گوش دهد بلکه او را در آغوش بگیرد . او را بر سینه خود بفشارد و با او نجوا کند و از عشق و محبتش نسبت به او بگوید. لذا بعد از اینکه خوب به کلامش و طولانی تر از همیشه ، گوش داد او را در آغوش کشید و غرق در بوسه نمود با این همه سنگینی که داشت در بغل او همچون کودکی خردسال قرار گرفته بود . احساس کرد او هم از اینکه در آغوشش گرفته‌ است راضیست و شاید از گذشته های دور منتظر چنین فرصتی بوده است. او را نوازش میکرد. خدا را قسم داد که هرگز بینشان جدایی نیندازد. از او هم عاجزانه تقاضا کرد که در تنهایی ها و تاریکی ها کنار باشد. او را به تک تک آیاتش قسم داد که او را شفاعت نماید. آه آه چه لحظه شوق آفرینی بود زمانی که قرآن در آغوش او بود. در آن لحظه با خود گفت ای کاش من هم الان در آغوش خدا بودم.