تقریبا ۵ سال پیش بود... اون زمان ها شرق آلمان زندگی میکردیم و زهرایاس حدودا سه چهار ماهه بود... یه ماشین داشتیم از این معمولیا که هنوزم داریمش از اینا بود که باید با سوییچ درش رو قفل و باز کنیم کلید اصلی دست دکتر ارنست بود کلید یدک که ساده بود دست من. تازه اسباب کشی کرده بودیم به اون ایالت و من از صبح تا غروب نوزاد به بغل دنبال کارهای بعد اسباب کشی بودم، دکتر ارنست هم سرکار فشار کاری، خستگی، ضعف های بعد زایمان که قشنگ انگار یه دور تا اون دنیا رفته بودم و برگشته بودم با بی تجربگی مادر بودن واقعا برام رمق نمیگذاشت تو حدود ۵ ماه بعد زایمان یه چیزی نزدیک به ۲۸ کیلو لاغر شده بودم!!! یه روز تو همین شلوغیا و گیر دار رفتم مرکز خرید که مایحتاج خونه رو بخرم.... تو پارکینگ طبقاتیش ماشین رو پارک کردم و با عجله پیاده شدم که شد آنچه نباید.... حین پیاده شدن در ماشین رو از داخل قفل کرده بودم با قفل مرکزی و در رو بسته بودم در حالیکه کیفم تو ماشین مونده بود و دخترم هم... من موندم بیرونِ یک ماشین قفل شده، بدون کلید و تلفن با بچه ای که تو ماشین جا مونده... الان هم که دارم بعد پنج سال مینویسم دوباره اشکام سرازیر شدن دخترم عقب ماشین تو کریرش بسته بود و کلاهش اومده بود رو چشماش رو پوشونده بود و به همین دلیل من رو نمیدید، ترسیده بود و گریه میکرد مغزم قشنگ قفل قفل بود... دو دستی میکوبیدم به شیشه صندلی عقب و صداش میزدم تا بفهمه من اینجام اما دریغ چشم چرخوندم دور ور که دیدم یه خانوم آلمانی داره از کنارم رد میشه من رو درحالیکه به پهنای صورت اشک می ریختم و بچه در حال جیغ زدنم رو دید شرایط رو براش توضیح دادم و ازش خواستم گوشیش رو بده تا به همسرم زنگ بزنم که سوییچ یدک رو برام بفرسته جوابش چی باشه خوبه؟! در کمال خونسردی بدون اینکه کوچکترین آثار ناراحتی یا همدلی در چهره اش نمایان باشه گفت شما الان طبقه سوم پارکینگ هستید، برید داخل پاساژ طبقه منفی دو نگهبانی مرکز خریده، به ایشون بگید بهتون کمک کنه و راهش رو کشید و رفت... واقعا نمی تونم بهت و ناباوریم رو در اون لحظه براتون توصیف کنم چطور یک زن میتونه اینقدر سرد و سنگدلانه برخورد کنه!!! شوکه بودم... واقعا مستاصل بودم... حقیقتا مغزم کار نمیکرد تازه مادر شده بودم و کم تجربه بودم با خودم میگفتم یعنی میشه بچه رو تو ماشین تنها بگذارم و برم پایین؟؟ بعد یه مدت دیدم چاره ای نیست و من مجبورم که برم و رفتم بگذریم از ماجراهای بعدش از اینکه نگهبانی و مسئول تاسیسات اومدن و گفتن ما کاری نمیتونیم بکنیم یا زنگ بزن به پلیس یا شوهرت... تقریبا ۵۰ دقیقه طول کشید تا کلید از بیمارستانی دکتر ارنست بودن با یه تاکسی به دست من برسه... از این مدت حدود ۴۰ دقیقه اش رو تماما دخترم با چشم های بسته به خاطر کلاهش داخل ماشین ضجه زد منم بیرون ماشین گریه میکردم و با دستام میکوبیدم به شیشه ماشین و باهاش حرف میزدم بلکه حس کنه من اونجام... به این امید که بشنوه... و در نهایت هم از شدت گریه و گرسنگی ضعف کرد و خوابش برد کلید که رسید در رو که باز کردم، بغلش که کردم تا یک ساعت حتی نمیتونستم رانندگی کنم از شدت حال بد و از اون روز به بعد این ترس همیشگی جاموندن سوئیچ تو ماشین با منه نمیخوام بگم همه آلمانی ها مثل اون خانوم، سرد، بی عاطفه و بدور از مفهوم انسانیت هستن نه اما به نظر من غالبشون ورای چیزی که اموزش دیدن و براشون فرهنگ سازی شده قدمی برای کمک به شما بر نمیدارن و متاسفانه این مشکل من تو آموزش هاشون نبوده گویا این رو مقایسه کنید با فرهنگ مردم خودمون در ایران.😍 به نظرم این حجم از .... در ایران قفله اصلا حالا بهتر میفهمیم وقتی حضرت آقا از خوبی ملت ایران می گن♥️ با وجود همه اشکالاتمون ما مردم اهل فکر و با گذشتی هستیم کانال در ایتا دوستانتون رو به این کانال دعوت کنید🌱 مشاهدات و تجربه های یک مادرِ دندانپزشک ساکن آلمان https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef 💫انتشار مطالب فقط با ذکر منبع