به‌کوچکترین‌چیزهایی‌که‌ماتوجه‌نداشتیم دقت‌میکرد.اسراف‌درزندگیش‌راه‌نداشت. تامی‌توانست‌درهر شرایطی‌به‌مخلوقات خدا کمک می کرد. 🦋یادم است پشت باشگاه صدری دور هم نشسته بودیم.کنار ابراهیم یک تکه نان‌خشک‌شده افتاده بود. نان را برداشت و گفت:ببین نعمت خدا را چطور بی احترامی کردند. 🦋نان‌خیلی‌سفت‌بود.بعدیڪ‌تکه‌سنگ‌ برداش و همینطور که دور هم روی سکو نشسته بودیم‌شروع‌به‌خُردکردن‌نان نمود. حسابی که ریز شد در محوطه باز انتهای کوچه پخش کرد! 🦋چند دقیقه بعد کبوترها آنجا جمع‌شد ند.پرنده ها مشغول خوردن غذایی شدند که ابراهیم برایشان مهیا نموده بود. •برگرفتھ‌از‌سلام‌بر‌‌ابراهیم‌دو📚