آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه
#شاخه_زیتون🌸
قسمت
#صدوچهل_ودو
الان هم دلم میخواهد ،
ارمیا همانطوری سربهزیر و مظلوم بنشیند و به گریه و درد و دلم گوش کند.
من این روزها او را کم دارم.
بیشتر از همیشه باید باشد و هست، اما با یک بدن سرد و پر از گلوله و زخم.
دوست دارم برای ارمیا زار بزنم اما نمیشود بین این همه مرد. دوست دارم خودم برایش مداحی کنم و سینه بزنم.
بچه که بود،
محرمها بیشتر میآمد خانه عزیز که با آقاجون برود حسینیه.
آقاجون هم که دید شرکت کردن در دسته عزاداری را دوست دارد،
برایش یک زنجیر کوچک خرید.
پدرش که دید، حسابی دعوایش کرد؛ ارمیا هم زنجیر کوچکش را داد به من.
اتفاقا صدایش هم بد نبود.
با آقاجون که از هیئت برمیگشتند، شعرها را برای من میخواند. شاید اگر پدرش میگذاشت، مداحی میشد برای خودش! اما پدرش دوست نداشت ارمیا فضای دینی داشته باشد.
چقدر هم که به خواسته اش رسید! پسرش شهید شد!
صدای ارمیا در گوشم پیچیده است.
ارمیا دوست داشت آواز خواندن را؛ اما شاید فقط برای من میخواند.
گاهی دستش میانداختم که این شعرهای عاشقانه را برای چه کسی میخوانی؟
و ارمیا هم با پررویی جواب میداد:
"برای عشقم!"
و هیچوقت نمیگفت عشقش کیست؛ تا الان که خودم فهمیده ام.
-کجایی ای که عمری در هوایت نشستم زیر بارانها؟ کجایی؟/ اگر مجنون اگر لیلا، غریبم در بیابانها؛ کجایی؟
این شعر را که میخواند عشق میکرد.
از ته دلش میخواند. حالا من هم دوست دارم برایش بخوانم؛ اگر نگاههای زیرچشمی عمو و بقیه بگذارد.
هواپیما در ایران مینشیند ،
و گفتوگوی من و ارمیا تمام میشود. به زحمت از تابوت ارمیا جدایم میکنند.
در فرودگاه شهید بهشتی اصفهان،
چند ماشین نظامی با چراغهای گردان مقابل هواپیما صف کشیده اند و مقابلشان مردهایی مسلح و آماده درگیری با لباس مشکی نیروهای ویژه و چهرههای پوشیده ایستاده اند.
این همه آدم آمده اند استقبال ما؟
مثل فرودگاه بغداد، بدون تشریفات معمول سوار یک ون در محوطه باند میشویم. تا زمان سوار شدن، چشمم به در هواپیماست که تابوت ارمیا و مرضیه را بیرون میآورند یا نه. شیشههای ون مثل قبل دودیست و حتی از داخل هم طوری پرده کشیده اند که به هیچ وجه بیرون را نبینیم.
بعد از تقریبا چهل و پنج دقیقه،
ماشین متوقف میشود و در حیاط یک خانه دو طبقه پیاده میشویم.
اولین نفری که میبینم،
لیلاست که درآغوشم میگیرد و تسلیت میگوید.
حوصله حرف زدن ندارم.
فقط سرم را تکان میدهم. لیلا هم که خستگی و درد را از چهرهام میخواند، به مرد میانسالی که کنارش ایستاده است میگوید:
-آقای خلیلی، اتاق آقای منتظری رو نشونشون بدید لطفا.
و من را دنبال خودش میبرد داخل خانه.
این خانه هم اثاثیه زیادی ندارد. لیلا اتاقی را که فقط یک تخت و میز و دو صندلی در آن است نشانم میدهد:
-ببخشید عزیزم. دو سه روز باید قرنطینه باشی تا خیالمون بابت امنیت خودت و مسائل دیگه راحت بشه.
با نگرانی میگویم:
-من میخوام خاکسپاری ارمیا شرکت کنم!
-فعلا ارمیا و مرضیه توی سردخونه هستن. تا مراحل اداریشون انجام بشه و به خانوادههاشون خبر بدیم قرنطینه تو هم تموم شده.
روی تخت مینشینم و از درد سینه ام به خودم میپیچم. لیلا متوجه میشود
و میگوید:
-خوبی؟
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا