آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت این کلمه تنها کلمه‌ای ست ، که می‌تواند آرامم کند. صدای همهمه می‌آید و انفجار. همه‌جا تاریک است. کمیل را می‌بینم و پشت سرش راه می‌روم. خم می‌شوم روی زانوهایم و نفس‌نفس می‌زنم. سرم را که بالا می‌گیرم، مطهره را می‌بینم که چندمتر جلوتر ایستاده. چشمان تارم را تنگ می‌کنم که با دقت‌تر ببینمش. زمزمه می‌کنم: -مطهره! تو این‌جا چکار می‌کنی؟ خطرناکه! نگرانی در چشمان مطهره موج می‌زند. دوباره سعی می‌کنم راست بایستم؛ می‌خواهم راهی پیدا کنم که مطهره از این فضای وهم‌انگیز و تاریک دور شود. مگر من اسیر نشده بودم؟ مطهره نباید این‌جا باشد. خطرناک است. سرم درد می‌کند. بدنم کوفته است. همه جانم را جمع می‌کنم و داد می‌زنم: -مطهره این‌جا خطرناکه! برو! مطهره سر جایش ایستاده است؛ کمی دورتر از کمیل. چند قدم جلو می‌روم و مطهره را صدا می‌زنم. پاهایم دیگر جان ندارند. می‌نالم: -کمیل! دیگه نمی‌تونم بیام! می‌خواهم بگویم مطهره را از این‌جا ببرد؛ اما نفس کم می‌آورم. کمیل دارد می‌رود؛ اما مطهره به من نگاه می‌کند. کمیل برمی‌گردد به سمتم و لبخند می‌زند: -چیزی نیست عباس! داره تموم می‌شه! بیا! تلوتلو می‌خورم ، و زخم دستم را با دست دیگر فشار می‌دهم. ناله‌ام به آسمان می‌رود. چهره مطهره تار می‌شود. کمیل می‌گوید: -بیا عباس! چیزی نمونده! دیگه داره تموم می‌شه. صدای نفس زدن کسی را ، از پشت سرم می‌شنوم. صدای خرناس کشیدن یک حیوان و فشردن دندان‌هایش روی هم. پریشانی از چشمان مطهره بیرون می‌ریزد ، و به پشت سرم نگاه می‌کند. می‌خواهم برگردم ، که پهلویم تیر می‌کشد و می‌سوزد. از درد نفسم بند می‌آید و پاهایم شل می‌شوند. یک چیز نوک‌تیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس می‌کنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند. همان نفس نصفه‌نیمه‌ای ، که داشتم هم تنگ می‌شود. دستی آن چیز نوک‌تیز را از پهلویم بیرون می‌کشد؛ دردش شدیدتر می‌شود. از سرما به خودم می‌لرزم. خون گرم روی بدنم جریان پیدا می‌کند. نصف خون بدنم از زخم دستم خارج شده ، و نصف دیگرش الان. می‌افتم روی زانوهایم. کمیل که داشت می‌رفت، می‌ایستد و مطهره می‌دود به سمتم. می‌خواهم حرفی بزنم ، که دوباره یک چیز نوک‌تیز در سینه‌ام فرو می‌رود؛ میان دنده‌هایم. کلا نفس کشیدن از یادم می‌رود. بجای هوا، خون در گلویم جریان پیدا می‌کند. مطهره دارد می‌دود. کمیل بالای سرم می‌ایستد و دستش را به سمتم دراز می‌کند: -بیا عباس! بیا! دیگه تموم شد، دستت رو بده به من! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃