آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی
#خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت
#دویست_وسیزده
پوریا چشمکی میزند و عینکش را روی چشمانش جابهجا میکند:
- میدونم. مواظب خودت باش.
میخواهد برود که دوباره چیزی یادش میآید:
- ممکنه تغییر فشار هوا یکم اذیتت کنه.
دستش را میگذارد روی لولهای که از مقابل بینیام گذشته و میگوید:
- این کمک میکنه راحتتر نفس بکشی. نگران نباش... دیگه سفارش نکنم، من نمیتونم همراهت بیام حواسم بهت باشه. مواظب خودت باش.
- چشم.
میخواهد برود که میگویم:
- دستت درد نکنه پوریا. خیلی زحمت کشیدی.
میخندد:
- امیدوارم دیگه گذرت به من نیفته!
و میدود به سمت رمپ.
چراغهای هواپیما بیرمق و کمنورند.
حرکت سریع هواپیما را روی باند حس میکنم و بعد، کنده شدنش از زمین را.
خیره میشوم به تابوت شهدایی،
که روی آنها پرچم ایران و پرچم فاطمیون کشیدهاند.
کاش من هم بجای این که ،
روی برانکارد برگردم، با تابوت برمیگشتم.
حتماً سیاوش هم در یکی از همین تابوتهاست؛ اما چقدر فاصله داریم با هم.
- نه داش حیدر، بدن من نیومد عقب. یعنی نشد بیارنش عقب. مونده پشت خاکریز.
صدای سیاوش را ،
با وجود صدای گوشخراش موتور هواپیما، واضح و روشن میشنوم.
به سختی لب باز میکنم:
- پس مامانت چی سیاوش...؟
- خودم میرم پیشش. مگه بهت نگفتم من بچهننهم؟ فکر کردی به این راحتی ولش میکنم میرم؟ من الانم کنارشم. دیگه میتونم هر روز هزاربار دورش بگردم.
فرق شهید با ما همین است دیگر؛
هرجا دلش بخواهد میرود، دستش باز است، محدود نیست.
خستهام اما خوابم نمیبرد.
با تکانهای هواپیما، برانکاردم به این سو و آن سو متمایل میشود و سرگیجه میگیرم.
روی سینهام احساس فشار میکنم.
هرچه هواپیما بیشتر ارتفاع میگیرد، فاصله من هم از آسمان بیشتر میشود نه کمتر.
گاهی باید آسمان را ،
در زمین جست و جو کرد. زمینی که در آن خون بندگان خوب خدا ریخته باشد،
از آسمان آسمانیتر است.
مطهره دستش را میگذارد روی پیشانیام. سرم آرام میشود.
دیگر نه صدای همهمه را میشنوم و نه صدای غرش موتور هواپیما را.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃