آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی
#خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۳۳
با توپ پر میرسم به دفتر حاج رسول.
قبل از این که در باز بشود، نفس عمیقی میکشم که بر خودم و اعصابم و جملاتم مسلط باشم.
سینهام هنوز تیر میکشد.
- سلام حاجی.
حاج رسول نشسته است پشت میز و روی کاغذِ مقابلش چیزی مینویسد.
من را که میبیند، از بالای شیشههای عینکش نگاهم میکند.
خودکاری که در دستش بود متوقف میشود و آن را میگذارد روی زمین:
- سلام عباس جان!
زیادی مهربان شده؛ انقدر که حتی گوشه لبش هم به نشانه لبخند کمی بالا میآید.
حتما میخواهد جریان محافظ را از دلم دربیاورد.
بیمقدمه میروم سر اصل مطلب:
- حاجی، چرا قضیه رو جدی گرفتی؟ هیچ مدرکی دال بر ترور نداریم. حتماً پرستاره با شوهرش دعواش شده بوده، اشتباهی مسکن زیاد ریخته توی سرم.
- چرا مثل آدمای معمولی حرف میزنی؟ خیر سرت مامور امنیتی هستی! باید...
- بعله میدونم، باید به همه چیز شک داشته باشم، باید محطاط باشم... همه اینا رو میدونم... ولی حاجی، اگه از ترس مُردن بشینم توی خونه که نمیشه!
حاج رسول از پشت میزش بلند میشود و میز را دور میزند:
- عباس جان! برای تربیت یه نیرو مثل تو، کلی بیتالمال هزینه شده. ما الان کمبود نیرو داریم. میدونی چقدر شرایط الان نسبت به سالهای قبل خاصتر و پیچیدهتر شده. پس قبول کن برامون مهم باشه جون نیروهامون رو حفظ کنیم. نیروی انسانی رو به این راحتی نمیشه پرورش داد.
- همه حرفاتون درست؛ ولی دارم میگم دست و پام رو نبندین. با این وضع حفاظت، دیر یا زود خانوادهم میفهمن. نگران میشن.
به میزش تکیه میدهد و از فلاسک، برای خودش و خودم چای میریزد:
- مگه کمیل کار اشتباهی کرده؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃