آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی
#خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۲۵۱
حاج قاسم به همان سرعت که آمده بود، میرود و ما را در بهت میگذارد.
تا زمانی که ماشین حامل سردار در پیچ و خم صحرا گم شود، نگاهش میکنم و زیر لب آیتالکرسی میخوانم.
سردار طوری رفتار میکند که انگار مطمئن است قرار نیست اینجا شهید بشود!
کمیل دست دور گردنم میاندازد و میگوید:
- آره، مطمئن باش حاج قاسم تا داعش رو زیر پاش له نکنه شهید نمیشه. هم خودش میدونه، هم ما. هرچند الانم فقط بدنش با شماست، روحش جای دیگه سیر میکنه.
میگویم:
- حاج قاسم نباید شهید بشه. هیچکس نمیتونه جاشون رو بگیره.
- خداییش حیف نیست یکی مثل حاج قاسم شهید نشه؟ دلت میاد؟ اونم تویی که خودت یه چیزایی رو دیدی...
از حرفم شرمنده میشوم.
من چطور میتوانم لذتی را برای خودم بخواهم و برای فرماندهام نه؟
نزدیک غروب است؛
یک غروب دلگیر در صحراهای شرقی سوریه.
آسمان سرخ شده است.
از بلندگوی ماشین بچههای حزبالله صدای مداحی میآید:
- بدم الحسینی، نحفظ نهج الخمینی...
یادم میافتد اول محرم است.
زمینه ملایم مداحی و غروب آن هم ،
در اولین شب محرم، غم عالم را روی دلم مینشاند.
خیلی وقت است ،
دلم لک زده برای یک روضه درست و حسابی؛ برای روضههایی که با کمیل در دوران نوجوانی میرفتیم؛ برای چای روضه بعدش.
چشمم به کمیلِ جوان میافتد ،
که نشسته روی زمین و هنوز خیره است به مسیری که خودروی حاج قاسم از آن گذشت.
وقتی من را میبیند ،
که به سمتش میروم و متوجه حضورم میشود، سریع از جا برمیخیزد. پیداست کمی هول شده.
میگویم:
- چی شده؟ تو فکری؟
مشتش را باز میکند ،
و انگشتر عقیقی را نشانم میدهد. پیداست هنوز خودش هم گیج است ،
و با همان بهت و تعجب میگوید:
- اینو حاج قاسم بهم داد!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃