آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۵۹ از این که رمز شب را نفهمیده‌ایم ، لجم می‌گیرد. اگر می‌فهمیدیم کارمان خیلی راه می‌افتاد. برمی‌گردم و به اطراف نگاه می‌کنم؛ خبری نیست. آن دو زن وحشت‌زده به من نگاه می‌کنند؛ علتش هم واضح است. توقع ندارید که برای نفوذ به مناطق تحت تصرف داعش، شبیه نیروهای ایرانی لباس بپوشیم؟! قبل از هرکاری، انگشت روی لب‌هایم می‌گذارم که یعنی ساکت. به بشیر و رستم علامت می‌دهم که بیرون بیایند. نبض دو داعشی دیگر را چک می‌کنم که دیگر نمی‌زند. چیزی از وحشت و لرزش زن‌ها کم نشده است. احتمالا فکر می‌کنند ، ما هم‌مسلک‌های همین داعشی‌ها هستیم که به طمع لقمه چرب و نرم، رفیق‌هایمان را کشته‌ایم. به بشیر و رستم می‌گویم ، جنازه داعشی‌ها را جایی میان یکی از خانه‌های مخروبه پنهان کنند. یکی از داعشی‌ها بی‌سیم داشت که حالا مال من می‌شود. مقابل زن‌ها می‌نشینم. می‌ترسند و خودشان را روی زمین عقب می‌کشند. کف دو دستم را به سمتشان می‌گیرم و می‌گویم: - اهدئي، لا أريد أن أزعجكن. (آروم باشید. نمی‌خوام اذیتتون کنم.) یک نفرشان که فکر کنم ، از دیگری بزرگ‌تر است، چندبار دهانش را برای گفتن کلماتی باز می‌کند؛ اما هنوز از ترس نمی‌تواند حرف بزند. می‌گویم: - لازم الهروب والاختباء. مفهوم؟(باید فرار کنید و پنهان بشید. فهمیدید؟) تندتند سرشان را تکان می‌دهند ، و هم را در آغوش می‌گیرند. به سختی از جا بلند می‌شوند و نگاهی به جنازه مرد بالای چوبه دار می‌اندازند. من هم همراهشان بلند می‌شوم و می‌گویم: - انتی مو شافتنا. فهمتی؟(تو ما رو ندیدی، فهمیدی؟) باز هم همان که بزرگ‌تر است ، سرش را تکان می‌دهد. با دست به خیابان اشاره می‌کنم: - روح!(برو!) یکی دست دیگری را می‌کشد ، و می‌دوند به سمت خیابان. انقدر نگاهشان می‌کنم که در میان سایه‌ها گم شوند. بعد برمی‌گردم به سمت بشیر و رستم ، که عرق از چهره پاک می‌کنند و از جابجا کردن جنازه‌ها به نفس زدن افتاده‌اند. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃