آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۷۸ طبق یک قانون نانوشته، هر وقت قرار است روضه‌خوانی و سینه‌زنی باشد، حامد برایمان می‌خواند. برای همین تعجبی ندارد ، که بخواهد برای مراسم شب تاسوعا و عاشورا برنامه مداحی بریزد. مطهره دوباره غیبش زده. صفر هنوز سرگرم خنثی کردن تله انفجاری ست که صدای سوت، رسیدن یک خمپاره را هشدار می‌دهد. قبل از این که خیز برویم ، و به حامد بگویم «بخواب روی زمین»، غرش بلند انفجار صدایم را در گلو خفه می‌کند. زمین می‌لرزد ، و موج انفجار تعادلمان را بهم می‌زند. همه‌جا پر از خاک می‌شود و به سرفه می‌افتم. گرد و خاک که می‌خوابد، اول از همه چیز، به صفر نگاه می‌کنم که اگر دستش بلغزد، ممکن است همه‌مان برویم روی هوا. صفر با نفسی که در سینه حبس کرده، دستانش را بالا نگه داشته و به سمتی نگاه می‌کند که صدای انفجار را شنیدیم. نفس راحتی می‌کشم. حامد که دستش را به دیوار تکیه داده، چشمانش را تنگ می‌کند و با دست اشاره می‌کند به پنجاه متر جلوتر: - حیدر! ببین اونجا بود! و سرفه امانش را می‌بُرد. برمی‌گردم و دود سیاه غلیظی را می‌بینم ، که به آسمان می‌رود. در فاصله پنجاه متری‌مان، دو تپه خاکی درست شده که به سختی می‌توان فهمید قبلا خانه بوده است. پشت صدای انفجار ، صدای جیغ گوشمان را می‌خراشد. حامد با چشمان گرد به ویرانه‌ها خیره است: - آدم توش بود! بدو بریم! منتظرم نمی‌شود، می‌دود به سمت ویرانه‌ها و روی تکه‌پاره‌های سنگ و آجر سکندری می‌خورد. دنبالش می‌دوم. چندبار نزدیک است زمین بخورم. موج انفجار گیجم کرده است. صدای جیغی ریز و ممتد را ، از پشت سرم می‌شنوم و وقتی سرم را به سمتش برمی‌گردانم، دخترکی را می‌بینم که دویده وسط خیابان. پشت سرش، در نیمه‌باز خانه‌ای ست که دیوار به دیوار خانه‌ای که خراب شده. دخترک یک‌سره جیغ می‌کشد و می‌دود. از ترس این که تله‌ای سر راهش باشد، با چند گام بلند خودم را به او می‌رسانم ، و از پشت سر در آغوشش می‌گیرم. بدون توجه به دست و پا زدن‌ها و جیغ‌های ممتدش، از روی زمین بلندش می‌کنم و می‌دوم به سمت دیوار. دختر جیغ می‌کشد و به لباسم چنگ می‌اندازد. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃