🎞 همرزم‌شھـید : بابڪ‌و‌بچه‌ها‌روچند‌روز‌زودتر‌از‌ما‌بردن‌البوکمال مادونفر‌موندیم‌که‌وسایل‌ها‌رو‌نگه‌داریم‌ بعد‌از‌چندروز‌بهشون‌ملحق‌شدیم. آخرین‌بار‌بود‌که‌دیدمش🥲 از‌جای‌دیگه‌دلخور‌بودم‌و‌حوصله‌نداشتم بابڪ‌از‌دور‌که‌منو‌دیدقدم‌تند‌کردو اومد‌طرفم‌منو‌بغل‌کرد🫂وگفت: من‌دلم‌پیش‌شما‌بود‌ما‌اینجا‌جمعیم و‌شمادوتا‌اونجا‌تنها. بابچه‌ها‌میگفتیم‌خدایی‌نکرده‌از‌وسط‌بزنن سیدوحسین‌رولتوپار‌میکنن. خداروشکر🤲🏼که‌اومدین نمیدونم‌چرااصلا‌تحولیش‌نگرفتم🥺 حتی‌یه‌کلمه‌هم‌حرف‌نزدم.. گفت‌فکرکنم‌رگ‌سیدیت‌اومده 😅 من‌برم‌پیش‌حسین‌یه‌خوش‌آمدگویی‌بکنم . همونجوری‌باز‌نگاهش‌کردم‌ورفت💔