🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۹۲
نمیفهمیدم چه میگفت، تنها چیزی که میفهمیدم ناراحتی امیرزاده بود که دلم را آتش میزد.
خانم نقره از جایش بلند شد و نگاهی به گنجه کرد و زمزمه کرد.
–نمیدونم هر دفعه این ماهان چی با خودش میاره میزاره تو این کمد درشم همیشه قفل میکنه. بعد رو به من ادامه داد:
–دقت کردی؟ بعضیروزا یه نایلون سیاه با خودش میاره میزاره اینجا رفتنی هم با خودش میبره.
حرفش را نشنیده گرفتم و پرسیدم.
–آقای غلامی هم دیدش؟
–ماهان رو؟
–نه بابا، امیرزاده رو میگم.
–آهان، آره، خیلی هم تعجب کرد که امیرزاده سفارش نداده رفت
آقای امیرزاده قبل از رفتنش رو تخته سیاه یه چیزی نوشت و رفت،
چون من که با بطری آب وارد سالن شدم دیدم آقای غلامی بلند شده بره ببینه که اون چی نوشته. فکر کرده از کافی شاپ ناراضی بوده که چیزی سفارش نداده رفته واسه همین روی تخته انتقادی چیزی نوشته.
منم رفتم ببینم آقای غلامی چی رو داره نگاه میکنه.
اشاره کرد به تخته و گفت:
–امیرزاده نوشته.
دستپاچه به طرف در اتاق رفتم که زودتر بروم ببینم امیرزاده چه نوشته.
خانم نقره دستم را گرفت.
–الان نری جلوی تابلوها.
ایستادم و متعجب نگاهش کردم.
–چرا؟
–خودت میدونی که آقای غلامی چقدر روی مشتریهاش حساسه، یه وقت میری تابلو بازی درمیاری، میفهمه همهی اینا زیر سر توئه. چون از من پرسید امیرزاده چی میگفت، چرا سفارش نداد.
منم تا تونستم ماله کشیدم.
–چطوری ماله کشیدی؟
–گفتم بنده خدا کرونا داشته، تازه حالش خوب شده، انگار هنوزم میلش به غذا نمیکشه، امده بوده صبحونه بخوره ولی یه کم ضعف کرد فکر کنم رفت استراحت کنه.
آقای غلامی دوباره به نوشتهی تخته سیاه نگاه کرد و گفت:
–پس واسه همین اینو نوشته، واقعا درست نوشته روزای تلخیه این روزا.
حالا تو دعا کن، آقای غلامی کرونا نگیره چون میفهمه کروناییها اتفاقا اشتهاشون باز میشه.
–خوب ماله نکشیدی، این که همش شد دستانداز.
خندید و دفترچه سفارش را به دستم داد.
–دیگه من در این حد بلدم. بگیر برو سرکارت.
دفترچه را گرفتم.
–مگه رو تابلو چی نوشته بود؟
عمیق نگاهم کرد.
–فکر کنم واسه تو پیغام گذاشته. آخه دختر تو چیکارش داری؟ بزار بچهی مردم زندگیش رو بکنه،
–من؟
–نه، عمم، تو از همون روز اول اینو هوایی کردی. یعنی نزاشتی یه دو روز از ورودت بگذره با اون چشات.
همان موقع در با ضرب باز شد و آقای غلامی جلوی در ظاهر شد و
با اخم گفت:
–مشتری اونجا معطله شما اینجا جلسه گرفتین؟ چه حرف خصوصی دارید که تو سالن نمیتونید بزنید؟
خانم نقره دست و پایش را گم کرد و با لکنت گفت:
–هیچی، من امدم دفتر سفارش رو به خانم حصیری بدم. بعد هم فوری از اتاق بیرون رفت. من هم سربهزیر بیحرف از اتاق بیرون رفتم.
وارد سالن که شدم مشغول مشتریها شدم. ولی تمام فکر و ذهنم پیش تابلو بود.
پشت تابلو به طرف سالن بود و رویش به طرف در ورودی. چون در کافی شاپ شیشهایی بود عابران از پیاده رو میتوانستند آن را ببینند. ولی کسانی که داخل سالن بودند به تابلو دید نداشتند.
بالاخره از یک فرصت استفاده کردم و خودم را به تابلو رساندم.
با خط درشت نوشته بود.
"این روزها تلخ میگذرد."
وقتی جملهاش را خواندم بغض گلویم را گرفت. زمزمه کردم.
–خیلی تلخ میگذره.
خواندن جملهاش باعث شد تلخی لحظاتم بیشتر شود، دلتنگتر شوم و بیشتر از قبل برای دیدنش لحظهشماری کنم.
دوباره این بغض لعنتی، دوباره دلتنگی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
☆>°<☆❥᭄ ⃟
@ea_mhdei☆>°<☆