با چشمهای نیمه بازت گاه گاهی چشمان خیس و خسته‌ام را کن نگاهی وقتی تنورِ خانه روشن شد برایت گفتم خدا را شُکر کم‌کم رو براهی دستاس را چرخاندی اما رنگِ خون شد دستاس فهمید از نگاهت بی گناهی از بس به پای گریه هایت آب رفتی چون پوستی بر استخوانی، مثلِ کاهی پهلو به پهلو می‌شوی و میچکد خون از زخمهایِ پیکرت خواهی نخواهی از دردِ شانه، شانه میاُفتد زِ دستت خون می‌نشیند کنجِ لبهایت زِ آهی در خواب بودی چادرت را باز کردم شاید ببینم چهره‌ات را در پگاهی دیدم که پائین تر زِ چشمان تو پیداست زخمِ عمیقِ پنج انگشتِ سیاهی این چند شب از سرنوشتم روضه خواندی از سر گذشتم، از جدایی، بی پناهی گفتی غروبی شعله می‌پیچد به بالـم گفتی که می سوزم میانِ خیمه‌گاهی در حلقه‌ی نامحرمان و نیزه داران هرجا که می‌گردم ندارم تکیه گاهی : 💔 زیر چادر دست بر پهلو بگیر اما بمان باشد اصلا دست بر زانو بگیر اما بمان سلام عليكم و رحمة الله، صبحتون بخير، روزتون معطر بنام