💠
ما با شما هستیم💠
🌸چند روز قبل و صبح روز میلاد حضرت زهراس بود. داشتم توی خیابان راه میرفتم. یکدفعه شخصی مرا صدا کرد و داد زد: مرتضی...
🌱برگشتم و دیدم که ابراهیم هادی است! چشمانم از تعجب گرد شد. دویدم و او را در آغوش گرفتم. نمی دانید چه حالی داشتم. بعد از سی و چند سال ابراهیم را می دیدم.
گفتم: کجایی داش ابرام!؟
🌺دستم را گرفت و با هم وارد یک باغ شدیم. چشمانم به اطراف مات و مبهوت شده بود. تمام باغ پر از گل های محمدی و رُز بود. بوی عطر عجیبی همه جا به مشام میرسید. رود بسیار زیبایی وسط باغ بود. اینقدر این باغ زیبا بود که نمیتوانم با هیچیک از باغهایی که در دنیاست مقایسه کنم....
🍃دستم در دست ابراهیم بود. در گوشه ای از باغ جلوی یک قصر نشستیم. گفتم: داش ابرام این باغ و قصر و... چند خریدی؟ گفت: مرتضی جون اینجا رو همینطوری به من هدیه دادند.
🌹بعد ادامه داد: راستی، فهمیدی ازدواج کردم. اینجا همینطوری به من زن دادند! بعد خانمش را صدا زد و گفت: خانم بیا، آقامرتضی اومده...
🌿بعد یک خانم با چادر سفید و چهره ای که شبیه نور بود آمد و کنار ابراهیم نشست.
گفتم: راستی آقا ابراهیم، سی ساله ندیدمت. کجایی!؟
گفت: ما با شما هستیم. همیشه شما رو می بینیم و...
بعد ادامه داد: مرتضی ناهار پیش ما بمون.
گفتم: کار دارم باید برم.
ابراهیم مرا بوسید و خداحافظی کردیم و یکباره از خواب پریدم. هنوز گرمی بوسه ابراهیم را بر صورتم حس میکردم.
🌼سحر میلاد مادر سادات حضرت زهراس در آخرین روز سال 95 بود. و من در حسرت فراق ابراهیم. او در چه بهشتی بود؟! من چرا ناهار را نماندم!
📢روایت: مرتضی پارساییان
🍃
🌸🍃
@ebrahiimhadi74