🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 .. شهادت سيد،ده سال من روپير کرد. سيد به ظاهر شاگرد ما بود اما استادم شد. من هشت سال جبهه بودم. بهترين دوستانم مقابل چشمانم شهيد شدند، تکه تکه شدند، سرهاشون قطع شد و.. اماهيچ کدوم شون به اندازه سيد من رواذيت نکرد. شب عمليات خيبرتو هور داشتم ميرفتم.رسيدم بالاي سريکي از شهدا، لباس غواصي تنش بود.ديدم سرش قطع شده!! مشخص بود که تازه شهيد شده، نشستم بالاي سرش. هيچ علامتي نداشت تا شناسائي شود! از رگهاي گردنش خون گرمي جاري بود! هر چه گشتم سر مبارک شهيد پيدا نشد! 29 سال از شهادت عجيب دوست غواص گذشت وهنوز هم از يادآوري آن صحنه جگرم ميسوزد! اما بعد از 29 سال اتفاق عجيب تري افتاد. خبر رسيد پيکر سيد برگشته. همراه يکي دو نفر از رفقا رفتيم معراج شهداي تهران جهت شناسائي پيکر. وقتي بالاي پيکر رسيدم، پاهايم سست شد. پيکر رونشناختم. نشستم بالاي سرش. خيلي تلاش کردم تا بالاخره پيکر سيد رو از روي لباس هايش شناختم. يادم افتاد که آخرين بار همين زيرپوش را پوشيده بود. وقتي که پيکر سيد جا موند، دل ما هم اونجا ماند. سيد را امانت سپرديم به خانم حضرت زينب سلام الله علیها و هر لحظه که ميگذشت و از پيکر سيد خبري نميشد، ماذره ذره آب مي شديم. خانواده اومدند پيکررو ببينند، من اجازه ندادم. گفتم بگذاريد از سيد همون چهره زيبا تو ذهن شما بمونه. بعد از شهادت سيد ميلاد، مرتضي ترابي هميشه ميرفت منزل شهيد و به پدر سيد ميلادميگفت: انشاالله ما ميريم انتقام سيد روميگيريم. مرتضي اومد پيش من وبه من گفت: حاجي ريش هامون سفيد شد و شهيد نشديم. نکنه با تصادف و سرطان و سکته بميريم؟! دعا کن عاقبت به خيربشيم. سي سال با لباس سپاه خدمت کرديم وهشت سال تو جنگ بوديم، اما سيد ميلاد گوي سبقت رو از ما ربود. ما سال ها تو جبهه بوديم و جامونديم، اما سيد دير اومد و خيلي زودبه خدا رسيد. مرتضي ترابي هم تلاش كرد و رفت. او فرمانده يکي از گردانهاي يگان فاطميون شد، عمليات آنها به اتمام رسيد و مرتضي پيروزمندانه همراه نيروهاش به عقب برگشت. خبر رسيد چند نفر از نيروهاش تو محاصره اند، دوباره به خط برگشت وپس ازنجات نيروهايش با اصابت تير به پهلويش به شهادت رسيد... . @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷