‍ #خاطرات دوازده،سیزده ساله بود.سن پدرمان بالا بود،دیگر نمی توانست کار سنگینی مثل نجاری بکند.رفت پی قالی بافی و فرش بافی. برادر بزرگمان هم نجاری را گذاشت و رفت اصفهان؛ذوب آهن. مغازه و کارهای نجاری یک جا افتاد روی دوش احمد،نگذاشت آب از آب تکان بخورد.تنهایی مغازه را سرپا نگه داشت.مشتری ها کم نشدند.درس هم می خواند،کار هم می کرد. منبع: کتاب یادگاران ✅ #کانال_باابراهیم_ونویددلهاتاظهور 👇👇 @Ebrahim_navid_delha