✐"﷽"↯
📜
#رمان_عقیق
💟
#پارت_پانزدهم
خنده ام گرفته بود:خب پری جان این چه
استدلالیه؟ حالا چون پسره دکتره من باید خودمو
بد بخت کنم؟ بعضیا مثل ابوذر هم مهندسن هم
آخوند! بعضیا هم مثل بابا جونم هم معلم هستن
سامره کودکانه میان حرف پرید و گفت:من چی
، من چیم؟
محکم لپ های بزرگش را بوسیدم و گفتم:
بعضیا هم مثل سامره خانم عزیز دل
همه آن
نگاهی به کمیل که منتظر نگاهم میکرد کردمو با
لبخند گفتم: بعضیا هم مثل ایشون حمالن!! شغل
که ملاک انسانیت و برتری آدمها نیست!!
ابوذر و بابا شانه هایشان میلرزید و کمیل با دست
به پیشانی اش میکوبید و مامان عمه تنها میخندید بدون هیچ حرفی تنها نظاره گر این
اتفاقات بود.
پریناز اما هر لحظه خشمگین تر میشد:آیه دونه
دونه اینا رو رد کن! آخرش بگو پری جون دبه
ترشی رو درست کن کار از کار گذشت
خم شدم و همنجا پیشانی اش را بوسیدم و دم
گوشش گفتم:غصه نخور مامانی!
خندید میدانستم خیلی دوست دارد مادر صدایش
کنم! حقش بود مادر صدا شود این بهترین
غیرمادر اما عین مادر دنیا.اما ....
سفره که جمع شد مامان عمه و پریناز و بابا دور
هم نشستند تا درباره سفر اخیرشان به خانه مادر
زن بابا حرف بزنند.ابوذر خودش را با کانال های تلویزیونی مشغول کرده بود و کمیل هم برای
سامره قصه میخواند تا خوابش ببرد! لبخندم
آمده بود!چه عجب این برادر یک بار با دل این
خواهر کوچک راه آمد.
چای آن سه نفر را برایشان گذاشتم و یک چای
لیوانی برای ابوذر بردم و کنارش نشستم.نگاهش کردم.نگاهم نکرد! عجیب مشغول بود نگاهش
این روزها.کنترل را گرفتم و کانال را عوض کردم
اعتراضی نکرد.معلوم بود نگاه میکند ولی
نمیبیند.چایم را برداشتم و جرعه ای نوشیدم.صدای تلویزیون را بلند تر کردمو گفت:
نمیخوای بگی؟ الان خیلی وقته حبسش کردی؟
گیج سرش را برگرداند و نگاهم کرد.لبخند زدم و
توت خشک شده را به دهانم گذاشتم:یه چیزی
میخوای بهم بگی ولی نمیگی!حرف حبس شده
پشت نگاهتو میگم
چشمهایش را میبنددو گردنش را میدهد عقب
تکیه به قسمت فوقانی مبل به دروغ میگوید:نه
چیزی نیست
میگویم:دروغ گناه کبیره است حاجی جون! همین
شماها آبروی آخوندا رو بردید دیگه
لبخندی میزند:خب چی بگم؟
با هیجان تصنعی میگویم:بزار من حدس بزنم!
عاشق شدی نه؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ