🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀
هر لحظه ممكن بود اتفاق بدي رخ دهد😣،از ترس اسلحه را محكم گرفتم✊،از خدا💓خواستم كمكم كند🙏 يكدفعه از پشت سنگر ابراهيم را ديديم😍،به سمت ما مي آمد❤️. آرامش عجيبي پيدا كردم😊،تا رسيد،در حالي كه به اسرا نگاه ميكردم گفتم: آقا ابرام، كمك🙏❣! پرسيد: چي شده؟!
گفتم: مشكل اون افسر👮عراقيه،نميخواد اينها حركت كنند😕! بعد با دست،افسر را نشان دادم😉 لباس و درجه اش با بقيه فرق داشت و كاملا مشخص بود😑.
ابراهيم اسـلحه اش🔫را روي دوشش انداخت و جلو رفت🚶با يك دست يقه افسر بعثي و با دست ديگر كمربند او را گرفت😟و در يك لحظه او را از جا بلند كرد! چند متر جلوتر او را جلوي پرتگاه آورد😧
تمامي عراقي ها از ترس😰روي زمين نشستند و دستشان را بالا گرفتند🙌،افسر بعثي👮مرتب به ابراهيم التماس ميكرد و ميگفت: الدخيل الدخيل، ارحم ارحم و همينطور ناله ميكرد😏،ذوق زده شــده بودم😍، در پوست خودم نميگنجيدم،تمام ترس لحظات پيش من برطرف شــده بود😅 ابراهيم افسر عراقي را به ميان اسرا برگرداند🙃. آن روز خدا ابراهيم را به كمك ما فرستاد💓
بعد با هم😊،اسرا و افسر بعثي را به پايين ارتفاع انتقال داديم💪 ...
#پایان_قسمت_سی_و_هفتم
[❀
@ebrahimdelha ❀]
🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀⚜🎀