‍ 💠ما با شما هستیم💠 🔸دستم در دست ابراهیم بود. در گوشه ای از باغ جلوی یک قصر نشستیم. گفتم: داش ابرام این باغ و قصر و... چند خریدی؟ گفت: مرتضی جون اینجا رو همینطوری به من هدیه دادند. 🔸بعد ادامه داد: راستی، فهمیدی ازدواج کردم. اینجا همینطوری به من زن دادن. بعد خانمش را صدا زد و گفت: خانم بیا، آقا مرتضی اومده. بعد یک خانم با چادر سفید و چهره ای که شبیه نور بود آمد و کنار ابراهیم نشست. 🔸گفتم: راستی آقا ابراهیم، سی ساله ندیدمت. کجایی!؟ گفت: ما با شما هستیم. همیشه شما رو می بینیم و... بعد ادامه داد: مرتضی ناهار پیش ما بمون. گفتم: کار دارم باید برم. 🔸ابراهیم مرا بوسید و خداحافظی کردیم و یکباره از خواب پریدم. هنوز گرمی بوسه ابراهیم را بر صورتم حس میکردم. سحر میلاد مادر سادات حضرت زهرا(س) در آخرین روز سال 95 بود. و من در حسرت فراق ابراهیم. او در چه بهشتی بود؟! من چرا ناهار را نماندم! 《 کانال @Ebrahimhadi