💠سگ شدن به طمع دنیا 💠 🌀خسته و رنجور، به مسجدى رسيد . داخل شد . وضويى ساخت و دو ركعت نماز خواند. سپس به گوشه‏اى رفت تا قدرى بياسايد. اما سر و صداى بچه ‏ها، توجه او را به خود جلب كرد . 🍃چندين كودك از معلم خود، درس می‏گرفتند و اكنون وقت استراحت آنها بود. 🍃بچه‏ ها، در گوشه و كنار مسجد، پراكنده شدند تا چيزى بخورند يا استراحتى بكنند. 🍃دو كودك، در نزديك شبلى، نشستند و هر يك سفره خود را گشود. يكى از آن دو كودك كه لباسى نو و تمييز داشت و معلوم بود كه از خانواده مرفهى است، در سفره خود نان و حلوا داشت . ⚪️كودك ديگر كه سر و وضع خوبى نداشت، با خود، جز يك تكه نان خشك نياورده بود . ⚪️كودك فقير، نگاهى مظلومانه به سفره كودك منعم انداخت و ديد كه او با چه ولعى، نان و حلوا می خورد . ⚪️قدرى، مكث كرد؛ ولى بالاخره دل به دريا زد و گفت: نان من خشك است، آيا از آن حلوا، كمى به من هم مى‏دهى تا با اين نان خشك، بخورم؟ - نه، نمیدهم‼️ - اما اين نان خشك، بدون حلوا، از گلوى من پايين نمیرود!😔 - اگر از اين حلوا به تو بدهم، سگ من مى‏شوى؟ - آرى، میشوم. - پس تو حالا سگ من هستى؟ ❌ - بله، هستم . ‼️ - پس چرا مثل سگ‏ها، صدا در نمى‏آورى؟ پسرك بيچاره، پارس میكرد و حلوا مى‏گرفت و همين طور هر دو به كار خود ادامه دادند تا نان و حلوا تمام شد و هر دو رفتند كه به درس استاد برسند. ✅شبلى در همه اين مدت، مینگريست و میگريست . ✅دوستانش كه او را در گوشه مسجد يافته بودند، كنارش نشستند و از علت گريه او پرسيدند . 🍃شبلى گفت: ((ببينيد كه طمع چه بر سر مردم می ‏آورد!اگر اين كودك فقير، به همان نان خشك خود قناعت میکرد و به حلواى ديگرى، طمع نمیبست، سگ ديگران نمى‏شد و خود را چنين خوار نمىیکرد!)) ‌ 💚 @sooye_malakout