قسمت پانزدهم : مادر سید: _زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان؟!😯 زهرا: _خاله جان این خانم.....این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده بود☺ -اونکه می گفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه😯😧 -دیگه دیگه 😆😉 صورتم از خجالت سرخ ☺️🙈شده بود و سرم رو پایین انداختم دوست داشتم می تونستم همون دقیقه برم بیرون ولی فضا خیلی سنگین بود😕 مادر سید گفت _دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی.. پسرم از اونروز که اومده بود یک کلمه با ما حرف نزد ولی با دیدن شما حالش عوض شد☺معلومه شما با بقیه براش فرق داری☺ زهرا: _خاله جون حتی با من😐😉 -حتی با تو زهرا جان 😄 دخترم تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه چشمم اشک بود یه چشمم خون😢می گفتن حتی جنازش هم بر نمیگرده😢باور کرده بودم که پسرم شهید شده😔ولی خدا رو شکر که برگشت -خدا رو شکر یک ماه از این ماجرا گذشت و من چندبار دیگه رفتم عیادت آقا سید و اون هم کم کم داشت با شرایط جدیدش عادت میکرد و روحیش بهتر میشد ولی همچنان می گفت که من برم پی زندگی خودم😐🙁 -خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید 😔 من قبل رفتنم فقط دوتا گزینه برا خودم تصور میکردم😕 اینکه یا شهید می شم یا سالم برمی گردم اصلا این گزینه تو ذهنم نبود...😔 شما هم دخترید و با کلی ارزو ارزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید😕 با هم کوه برید 😕 با هم بدویید 😕 ولی من..😔 بهتره بیشتر از این اینجا نمونید😔 -نه این حرفها نیست😑بگید نظرتون درباره من عوض شده.بگید قبل رفتن فقط احساسی یه نامه نوشتید و هیچ حسی به من نداشتید.😐 -نه اینجور نیست😟 لا اله الا الله😐 -من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون... ولی آقای فرمانده... این رو بدونید هیچ وقت با احساسات یه دختر جنگ نکنید😐 و فقط به کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید😔 -خواهرم شما شرایط من رو درک نمی کنین😕 -من حرفهام رو زدم😕خداحافظ😐 و از اتاق اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده بودم و رو تختم دراز کشیده بودم.نور افتاب از لای پرده ی اتاق داشت روی صورتم می زد.فکر هزار جا می رفت.که مامان اروم در اتاق رو زد و اومد تو -ریحانه؟؟ بیداری؟؟😯 -اره مامان😴 -ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی...؟!😯 -چی؟! 😯نه فک نکنم..چطور مگه؟؟😕 -اخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست میگفت پسرش هم دانشگاهیتونه😐 -چی؟! خواستگاری؟!😐کی بود؟ -فک کنم گفت خانم علوی😐 -چییی😳😯علوی؟!؟! -می شناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟😯 -چی؟! ها؟!اآهان..اره..فک کنم بشناسم☺ بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمی دونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم 😇یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟!نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه. تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند😊 فرستاد منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار اقا سیده😊 -سلام زهرایی..خوبی؟! -ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری 😊😆 -زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟😯 -دیگه با اون قهرهایی که شما می کنی اگه راضی نمی شد جای تعجب داشت😃 -ای بابا 😂 روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید...دل تو دلم نبود😕...هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود.. یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار می کنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟! 😔 و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت..😕 اصلا حوصله هیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه😊 بابا و مامان مدام ازم سوال می پرسیدن؟؟ _حالا این پسره چی میخونه؟؟😐 وضعشون چطوریه؟!😕 و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه می کرد هرچی ساعت به شب نزدیک تر میشد ضربان💗 قلب منم بیشتر میشد... خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد. از لای در اشپزخونه یواشکی نگاه می کردم😞 اول مادر سید که یه خانم میانسال با چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه اقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو می کشه و بعدش ویلچر رو اروم حرکت داد به سمت داخل.. با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد😢😊 تو دلم می گفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی😊 بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت: _شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟! آقای مهندس چرا نیومدن؟!😊 که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت _ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺ 📝نویسنده: ادامه دارد... . ----------------- @razmandegan_eslam_kerman