ازآسمان🍃 بزرگ‌_مرد_کوچک ●يك اسلحه به غنيمت گرفته بود. با همان اسلحه، هفت عراقے را اسير ڪرده بود. احساس مالکيت می‌ڪرد. به او گفتند بايد اسلحه را تحويل دهی. می‌گفت به شرطی اسلحه را می ‌دهم کہ دستِ کم يك نارنجك به من بدهيد. ●پايش را هم ڪرده بود در يك ڪفش كه يا اين يا آن ، دست آخر يك نارنجك به او دادند. يكے گفت: « دلم برای اون عراقی ‌های مادر مرده می ‌سوزه ڪه گير تو بيفتند.» بهنام خنديد و رفت ... ✍ راوی : همرزم شهید ●ولادت : 1345 مسجدسلیمان ●شهادت : 1359 خرمشهر