| نان خامه‌ای! بلند صدایم کردند..‌. به طرف صدا رفتم و وارد کلاس شدم. به معلم ریاضی گفتم: صدایم کرده‌اید. کارم داشتید؟ لبخندش را که دیدم، ناخودآگاه سرم چرخید‌. حسین را شیرینی به‌دست دیدم و یک جعبه پر از نان خامه‌ای در دست. تعارف کرد. عجیب بود... آخر تولد این آقاحسینِ همیشه‌ خندان ما که امروز نیست!!! این همه نان خامه‌ای؟ معلم ریاضی گفت: آقای سعدی این شیرینی‌ها زیادتر از تعداد بچه‌هاست... حسین و جعبه‌اش را با خودم بردم تا شیرینی‌ها را جای دیگری قسمت کنیم. تنها که شدیم -با همان لبخند همیشگی‌ و چشمانش که از شادی برق می‌زد- گفت: آقا تولدم، در روز بوده؛ اصلا برای همین هم اسمم را حسین گذاشته‌اند. هر سال جشن تولدم را ، قمری و‌ در روز می‌گیریم. کیف کردم! جز زیبایی ندیدم... @ehsanSaadi