🍃🌷
﷽
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_دهم
✍چند روزی تو راه بودیم حالا دیگه مطمئن بودم مقصد،جایی عرب زبان مثله سوریه ست و چقد درست بود و من دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم رو نمیفهمیدم
بالاخره به مقصد رسیدیم.
جایی درست رو خرابه های خانه مردم در سوریه.
نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ای برای زنانگی هام داره...
اون شب دانیال کنار من بود و از مبارزه گفت
مبارزه ای که مرد جنگ میخواست و رستگاری خونه ی پُرش بود...
اون از رسالت آسمانی و توجه ویژه خدا به ما و انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت!
اما من درک نمیکردم
و اون روی وحشی وارش رو وقتی دیدم که گفتم:
- کدوم رسالت؟یعنی خدا خواسته این شهر رو اینطور سر مردمش خراب کنید؟
و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره،وقتی مزه دهنم شد
منِ کتک نخورده از دست پدر از برادرت کتک خوردم
تا خود صبح از آرمانهاش گفت، از شجاعت خودشو و هم ردیفاش،از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه!
اون شب برای اولین بار به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم
ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی،نه راه پیش؟
طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟
که دست هیچ کس واسه نجات،بهت نمیرسه؟
که بگی چه غلطی کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری؟
من تجربه اش کردم
اون شب برای اولین بار بود که مثل یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده اما امکان نداشت
صبح وقتی بیدار شدم،دانیال نبود،یعنی دیگه هیچ وقت نبود
ساکت و گوشه گیر شده بودم،
مدام به خودم امید می دادم که برمیگرده و از اینجا میریم.
اما...
نفسهایم تند شده بود
دختر روبه رویم،همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟
در دل پوزخند میزدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام اینها دروغهاییست عثمانی!
تا از تصمیمم منصرف شوم
عثمان از جایش بلند شد:
- صوفی فعلا تمومش کن
و لیوانی آب به سمتم گرفت
- بخور سارا
واسه امروز بسه
اما بس نبود داستان سرایی های این زن نظیر نداشت شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید ای عثمان احمق
🌿💐🌿
چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟
خالی تر این هم میشد که بود؟
- من خوبم.. بگو..
لبهای مچاله شده ی صوفی زیر دندانهایش،باز شد:
- زنهای زیادی اونجا بودن که..
خیلی شبیه برادرتی..موهای بور، چشمای آبی..
انگار تو آب و هوای آلمان اصالتتون،حسابی نم کشیده
چقدر تلخ بود زبانِ به کام گرفته اش درست مثل چای مسلمانان
صدای عثمان بلند شد:
- صوفی؟!😡
چقدر خوب بود که عثمان را داشتم
صوفی نفسی عمیق کشید:
- عذر میخوام.
اسمم صوفیه،اصالتا عرب هستم،قاهره اما تو فرانسه به دنیا اومدم و بزرگ شدم.
زندگی و خانواده خوبی داشتم..
درس میخوندم،سال آخر پزشکی دو سال پیش واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم و با دانیال آشنا شدم.
پسر خوبی به نظر میرسید.
زیبا بود و مسلمون،و اما عجیب... هفت ماهی باهم دوست بودیم تا اینکه گفت میخواد باهام ازدواج کنه.
جریانو با خانوادم در میون گذاشتم اولش خوشحال شدن،
اما بعد از چند بار ملاقات با دانیال،مخالفت کردن،گفتن این به دردت نمیخوره.
انقدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشونو نپرسیدم شایدم گفتنو من نشنیدم.
خلاصه چند ماهی گذشت،با ابراز علاقه های دانیال و مخالفتهای خانواده ام.
تا اینکه وقتی دیدن فایده ای نداره، موافقتشونو اعلام کردن
و ما ازدواج کردیم درست یکسال قبل
حالا حکم کودکی را داشتم که نمیدانست ماهی در آب خفه میشود،یا در خشکی؟
او از دانیال من حرف میزد؟یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی،راه خانه گم میکردم، برادرم بیخیال از من و بی خبریم، عشق بازی میکرد؟
اما ایرادی ندارد...
شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود و کمی عاشقانه میخواست
حق داشت...
دختر جرعه ای از قهوه اش را نوشید:
- ازدواج کردیم
تموم نمیتونم بگم چه حسی داشتم، فکر میکردم روحم متعلق به دوتا کالبده...
صوفی و دانیال
یه ماهی خوش گذشت با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم.
که یه روز اومد و گفت میخواد ببرتم سفر،اونم ترکیه
دیگه رو زمین راه نمیرفتم..سفر با دانیال.
رفتیم استانبول اولش همه چی خوب بود اما بعد از چند روز رفت و آمدهای مشکوکش با آدمای مختلف شروع شد.
وقتیم ازش میپرسیدم میگفت مربوط به کاره بهم پول میداد و میگفت برو خودتو با خرید و گردش سرگرم کن.
رویاهام کورم کرده بود و من سرخوش تر از همیشه اطمینان داشتم به شاهزاده زندگیم
یک ماهی استانبول موندیم
خوش ترین خاطراتم مربوط به همون یه ماهه،
عصرا میرفتیم بیرون و خوش بودیم تا اینکه یه روز اومد و گفت بار سفرتو ببند
پرسیدم کجا؟
گفت یه سوپرایزه
و من خامتر از همیشه
موم شدم تو دست اون حیوون
صدای عثمان سکوتم را بهم زد:
- سارا اگه حالتون خوب نيست بقیه شو بذاریم برا یه روز دیگه..
✍ زهرا اسعد بلند دوست
⏪
#ادامہ_دارد...
📝
@eightparadise
🌸
https://eitaa.com/eightparadise 🌸