🍃🌷 ﷽ ✍مدتی از هم صحبتی مان میگذشت و جز چشمان غم زده ی دانیال،زبانش به رویم نمی آورد سرِ بی مو و صورتِ اسکلتی ام را و چقدر خود خوری میکرد این برادرِ از سفر رسیده... از جایش بلند شد. - یه قهوه ی خوشمزه واسه داداشِ گلت درست میکنی؟ یا فقط بلدی با حسرت به این کوه خوش تیپی و عضله زل بزنی؟ از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم: - نداریم.چایی میارم چشمانش درشت شد از فرط تعجب - چایی؟😳 تا جاییکه یادمه وقتی بابا چایی درست میکرد از خونه میزدی بیرون که بوش به دماغت نخوره، حالا میخوای چایی بریزی؟ و او نمیدانستم چای نوستالژیِ روزهایِ پر حسامم بود... چای شیرین شده با دستانِ آن مبارزه محجوب که طعم خدا میداد... و این روزها عطرش مستم میکرد. بی تفاوت چای ریختم در همان استکانهایِ کمر باریکِ قدیمی که جهاز مادر محسوب میشد اما حالا همه چیز برعکس شده. عاشق عطر چای هستم و متنفر از بویِ قهوه و من چقدر ساده نفرت در دلم می کاشتم. متعجب دلیلش را پرسید و من سر بسته پاسخ دادم. - از چای متنفر بودم چون انگار هر چی مسلمون تو دنیا بود این نوشیدنی رو دوست داشتم و اون وقتها هر چیزی که اسم رو تو ذهنم زنده میکرد،تهوع آور بود. ابرو بالا داد: - و الان چطور؟ نفسی عمیق کشیدم و سینی چای را درمقابلش رویِ میز گذاشتم. - اما اشتباه بود... خلاصه میشه تو ❤️ و علی حل میشه تو خب من هم اون وقتها نمیدیدم دچار نوعی کوری فکری بودم اما حالا نه... چای رو دوست دارم،عطرش آرومم میکنه.. چون... چه باید میگفتم؟ اینکه چون حسام را در ذهنم مرور میکند؟ زیر لب زمزمه کرد ، اسمی که لرز به بدن بابا مینداخت نگاهم کرد این یعنی اینکه مثل یه ،علی رو دوست داری؟ شانه ای بالا انداختم: - شیعه و سنی شو نمیدونم اما علی رو به سبک خودم دوست دارم. سری تکان داد. اگر پدر بود حکمی جز اعلام برایم صادر نمیکرد و دانیال فقط نگاهِ پر محبتش را به سمتم هل داد بدون هیچ اعتراضی😊 انگار او هم مثل مادر حب امیر شیعیان را در دل داشت.❤️ از چای نوشید و لبخند زد: - آفرین کدبانو شدیا عجب چایی دم کردی😉 خب نظرت در مورد قهوه چیه یعنی دیگه نمی خوریش؟ استکان را زیر بینی ام گرفتم. چطور این معجون مسلمان پسند را هیچ وقت دوست نداشتم؟ - اولا که کار من نیست و پروین دم کرده. دوما از حالا دیگه قهوه متنفرم، چون عطرش تمام بدبختیامو جلو چشمام ردیف میکنه و میرقصونه. سوما نوچ خیلی وقته دیگه نمیخورم. خندید: - دیوونه ای به خدا خلاص😂 ناگهان صدای در بلند شد. به سمت پنجره رفتم،پروین بود و مادری که زیر بغلش را گرفته بود و با خود به سمت خانه می آورد. نگران به دانیال نگاه کردم. یعنی از شرایط مادر چیزی میدانست؟ در کلنجار بودم تا چطور آگاهش کنم که با دو به طرف حیاط رفت... از پشت پنجره ی باران خورده به تماشا نشستم‌. هنوز هم لوس و مامانی بود. بدون لحظه ای درنگ از گردن مادر آویزان شد و غرق بوسه اش کرد پروین با تعجب سر جایش خشک شده بود و جُم نمیخورد و اما مادر... مکث کرد...مکثش در آغوش دانیال کمی طولانی شد. انتظارِ عکس العملی از این زنِ اعتصاب کرده نداشتم، اما نگرانِ برادر بودم که حال مادرِ دردانه اش،دیوانه اش کند. ولی ورق برگشت... مادر دستانش به دورِ دانیال زنجیر شد،بلند گریست و بوسه بارانش کرد. ✍ زهرا اسعد بلند دوست ⏪ 📝 @eightparadise ‌ 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸