﷽🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍برق از سر جمع پرید ... - کجا هست؟ ... - یه جای بکر ... - تو از کجا بلدی؟ خندید ... - من یه زمانی همه اینجاها رو مثل کف دستم می شناختم. یه نقشه الکی می دادن دستمون برو و برگرد. حالا هستید یا نه؟ ... هر کی یه چیزی می گفت... دل توی دلم نبود نتیجه چی میشه. همون طوری ایستاده بودم اونجا و خدا خدا می کردم خدایا یعنی میشه؟ خدایا پارتی من میشی؟ ... بساط غذا که جمع شد ... دو گروه شدیم ... صاحب خونه آقا مهدی رفت توی یکی دیگه از ماشین ها اون دو تا ماشین برگشتن و ما زدیم به دل جاده. از شادی توی پوست خودم جا نمی شدم. تا چشم کار می کرد بیابان بود، جاده آسفالت هم تموم شد و رفتیم توی خاکی ... حدود ظهر بود رسیدیم سر دو راهی ... پیچید سمت چپ - باید مستقیم می رفتی ... برای اینکه بریم محل شهادت پدربزرگ مهران باید از منطقه * بریم اونجا رو چند بار شیمیایی زدن یکی دو باری هم بین ما و عراق دست به دست شد ... ممکنه دوبله آلوده باشه. آقا رسول نگاه خاصی بهش کرد - مهدی گم نشیم؟ خیلی ساله از جنگ می گذره ... بارون زمین رو شسته باد، خاک رو جا به جا کرده این خاک و زمین هزار بار جا به جا شده نبریمون مستقیم اون دنیا ... آقا مهدی خندید ... - مسافرین محترم نیازی به بستن کمربندهای ایمنی نمی باشد ... لطفا پس از قرائت شهادتین جهت شادی روح خودتان و سایر خدمه پرواز الفاتحه مع الصلوات😂 پ.ن: در بخش هایی که راوی، اسم مکان یا اسم خاصی را فراموش کرده؛ از علامت استفاده شده است. من و آقا رسول دوتایی زدیم زیر خنده. آقا مهدی هم دست بردار نبود پشت سر هم شوخی می کرد... هر چی ما می گفتیم در جا یه جواب طنز می داد ولی رنگ از روی صادق پریده بود. هر چی ما بیشتر شوخی می کردیم اون بیشتر جا می زد آخر صداش در اومد. - حالا حتما باید بریم اونجا؟ اون راویه گفت:حتی از قسمت های تفحص شده به خاطر حرکت خاک چند بار مین در اومده ... اینجاها که دیگه... آقا مهدی که تازه متوجه حال و روز پسرش شده بود از توی آینه بهش نگاهی انداخت ... - نترس بابا هر چی گفتیم شوخی بود. اینجاها دست خودمون بوده دست عراق نیوفتاده که مین گذاری کنن منطقه آلوده نیست ... آقا رسول هم به تاسی از رفیقش اومد درستش کنه ... اما بدترش کرد. - پدرت راست میگه اینجاها خطر نداره. فقط بعد از این همه سال قیافه منطقه خیلی عوض شده،تنها مشکلی که ممکنه پیش بیاد اینه که گم بشیم. با شنیدن کلمه گم شدن دوباره رنگ از روش پرید و نگاهی به اطراف انداخت. پرنده پر نمی زد، تا چشم کار می کرد بیابان بود و خاک بکر و دست نخورده. هر چند حق داشت نگران بشه... دو ساعت بعد ما واقعا گم شدیم و زمانی به خودمون اومدیم که دیر شده بود. آقا مهدی پاش تا آخر روی گاز که به تاریکی هوا نخوریم اما فایده ای نداشت. نماز رو که خوندیم سریع تر از چیزی که فکر می کردیم بتونیم به جاده آسفالت برسیم هوا تاریک شد. تاریک تاریک ... وسط بیابان با جاده های خاکی که معلوم نبود کی عوض میشن یا باید بپیچی چند متر که رفتیم ... زد روی ترمز - دیگه هیچی دیده نمیشه جاده خاکیه. اگر تا الان کامل گم نشده باشیم جلوتر بریم معلوم نیست چی میشه باید صبر کنیم هوا روشن بشه. شب وسط بیابان راه پس و پیشی نبود 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... ⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌤 🆔 @eightparadise ✅لطفاً کانال هشت بهشت را به دوستان خوبتــ😍ــون معرفی کنید👇 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼