﷽🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ماشین رو خاموش کردیم. شب وسط بیابان سوز سردی می اومد. صادق خوابش برد و آقا مهدی کتش رو انداخت روی پسرش و من، توی اون سکوت و تاریکی غرق فکر بودم. یاد آیه قرآن که می فرمود: 🌺چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما شر شما در اونه🌺 - خدایا ... من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن تاوان و بهای اشتباه منه؟ یا در این اومدن و گم شدن حکمتیه؟ محو افکار خودم بودم که آقا رسول و آقا مهدی ... شروع به صحبت از خاطرات جبهه شون و کارهایی که کرده بودن کردند ... و من در حالی که به در تکیه داده بودم محو صحبت هاشون شده بودم. گاهی غرق خنده،گاهی پر از سوز و اشک آقا مهدی ... - تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟ ... هنوزم نمی دونم چی شد که اون شب این سوال رو پرسیدم... یهو از دهنم پرید اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود حالتش عوض شد. توی اون تاریکی هم می شد بهم ریختن و خیس شدن چشم هاش رو دید ... تلخ ترین خاطره ام مال جبهه نبود... شنیدنش دل می خواد،دیدن و تجربه کردنش... ساکت شد ... - من دلش رو دارم ... اما اگر گفتنش سخته ... سوالم رو پس می گیرم. سکوت عمیقی توی ماشین حاکم شد. منم از اینکه چنین سوالی پرسیده بودم خودم رو سرزنش می کردم که - ظهر بود بعد از کلی کار خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم که باهامون تماس گرفتن ... صداش بدجور شروع کرد به لرزیدن - اون ایام ... هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود اما اتوبوس ها تعدادشون فوق العاده کم تر بود تهویه هم نداشتن هوا که یه ذره گرم می شد پنجره ها رو باز می کردیم ... با این وجود توی فشار جمعیت بازم هوا کم می اومد. مردم کتابی می چسبیدن بهم... سوزن مینداختی زمین نمی اومد. می شد فشار قبر رو رسما حس کرد ... ظهر بود مدرسه ها تعطیل کرده بودن که با ما تماس گرفتن... وقتی رسیدیم به محل... اشک، امانش رو برید ... یه نفر از پنجره ککتل مولوتف انداخته بود تو ... همه شون ایستاده حتی نتونسته بودن در رو باز کنن توی اون فشار جمعیت بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن زنده زنده سوخته بودن...... جزغاله شده بودن،جنازه هاشون چسبیده بود بهم بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود ...💔 خیلی طول کشید تا آروم تر شد منم پا به پاشون گریه می کردم. بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود... جنازه ها رو در می آوردیم دیگه شمارشون از دستمون در رفته بود. دو تا رو میاوردیم بیرون محشر به پا می شد علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون😭 یکی از بچه ها حالش خراب شده بود با مشت می زد توی سر خودش... فرداش حکم مأموریت اومد. بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم. نفس آقا مهدی که هیچ دیگه نفس منم در نمی اومد... - پیداش کردید؟ ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... ⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌤 🆔 @eightparadise ✅لطفاً کانال هشت بهشت را به دوستان خوبتــ😍ــون معرفی کنید👇 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼