🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) حالم با وجود حرفهای ایلزاد بهتر و بهتر می شد تا حدی که ازش خواستم زودتر برگردیم کرمانشاه تا این ناراحتی مامان هم فراموش بشه اگر من جلوی چشماش نبودم زودتر یادش میرفت ایلزاذ هم قبول کرد و بعد از ناهار راه افتادیم سمت کرمانشاه از سیاه‌کمر خارج نشده بودیم که عمه نسرین زنگ زد و از ایلزاد خواست تا حواسش به رانندگی باشه بعد از قطع کردن تلفن ایلزاد زیر لب گفت _نمیدونم مامان چش شده همش اصرار داره من مواظب باشم انگار بار اوله که می خوام از این مسیر رد بشم شور افتاد به دلم همیشه می گفتند وقتی قراره اتفاقی بیافته دل آدم زودتر از چشماش باخبر میشه سعی کردم آرامشم را حفظ کنم لبخندی زدم و زیر لب صلوات فرستادم فوت کردم سمت خودم و ایلزاد خندید و گفت _چیه نکنه تو هم خرافاتی شدی؟ اخمام تو هم کشیدم و گفتم _ مگه صلوات فرستادن خرافاتی بودنه؟ دستاشو برد بالا و گفت _عذرخواهی می کنم منظورم این جوری نبود بهش فکر نکن انشالله به سلامتی میرسیم مگه قراره چه اتفاقی بیفته تو این مسیر ۴۵ دقیقه ای لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم و ازش خواستم حواسش به جاده باشه در حینی که داشت رانندگی میکرد چندبار صدام زد و حرف زد من سعی کردم کوتاه جواب بدم تا حواسش به کارش باشه ولی انگار قصد آرام گرفتن نداشت هر بار چیزی میگفت تا من رو بخندونه یا اذیت کنه خودم را بی تفاوت نشون دادم تا هم ناراحتش نکرده باشم و هم جلوی حرف زدن هاش رو بگیرم انگار بچه شده بود و بار اولش بود که من را می دید خودش هم چند بار اعتراف کرد و می گفت _انگار بار اولی که کنار قرار می‌گیرم اصلا انگار نه انگار که یک سال دارم اذیتت می کنم و تو هم فقط حرص میخوری الان دوست دارم فقط حال تو بگیرم نمیدونم چه حسیه شاید از خوشحالی زیاده چون هیچ وقت فکر نمی‌کردم که تو این موقعیت قرار بگیریم _فکر می کنم زیادی جدی گرفتی قضیه رو آقای وفایی ما فقط داریم نقش بازی میکنیم قهقهه ای زد و گفت _برای این حرفا دیر شده خانم خانما شما الان همسر رسمی و شرعی بنده هستی پس حرف اضافی ممنوع 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞