🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت388 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) مامان میخواست بره عمارت جمشید خان ببینه کارا رو درست انجام دادن یانه عروسی تک پسرش بود خوشحالتر از همیشه بنظر میرسید هرچند که بقول خودش اگه یه گوشه دلش پیش احسان بود صد گوشه دلش پیش دردای من بود منم اماده شدم تا باهاش برم دلم نمیخواست اینجا تنها بمونم مامان که میرفت راضیه هم نبود تا باهاش حرف بزنم مانتو قهوه ای رنگی از کمد برداشتم و پوشیدم سوییشرتمم انداختم روش پشت سر مامان راه افتادم تو حیاط طاها و رضا و مهدی در حال کار کردن و چراغونی بودن اخه قرار بود مجلس زنونه مردونه باشه خانوما میخواستن بیان عمارت پدربزرگ خان _کجا خاله؟ رضا با خوش زبونی پرسید که طاها از پس کله ای بی نصیبش نذاشت _فضولی مگه پسر کارتو بکن مامان خندید _چیکارش داری اقا طاها میرم خونه جمشید خان خاله مهدی برعکس همیشه ساکت بود و با دقت داشت ریسه ها رو بهمدیگه وصلشون میکرد _خسته نباشی مهدی جان ولی با احترام جواب مامانو داد _ممنون عمه جان مامان آهی کشید و قدمهاش رو بلند تر برداشت تو کوچه نرسیده بودیم که ماشین استیج عروس و داماد رسید یه اقای سبیل کلفت و شکم گنده از ماشین پیاده شده و پرسید _اومدیم برای کامل کردن جایگاه عروس و داماد خونه اقای وفایی اینجاست؟ مامان پشت چشمی نازک کرد و با صدای بلندتری رضا رو صدا زد رضا نفس زنون خودشو رسوند به در عمارت _جونم مامان اشاره ای کرد سمت مرد و گفت _خاله جون اومدن استیج ببندن راهنماییشون کن رضا چشمی گفت و رفت تا چارچوب در رو باز کنه تا ماشینی که تخت و لوازم تزینی رو حمل میکرد وارد عمارت بشه _تو چرا دنبال من راه افتادی الهه مگه نمیخوای کاراتو انجام بدی برای شب؟ _اوووه مامان کو تا شب در ضمن خودم تنها اونجا نمیمونم حوصلم سر میره مامان با طعنه جواب داد _اره اونجا نامحرم ریخته کز کردم گوشه ی دلم و جوابی ندادم در خونه ی جمشید خان هم باز بود کارگرا در حال فعالیت بودن هرکسی کاری انجام میداد و چیزی جا به جا میکرد صابر هم سر دسته ی جمع بود و در حال دستور دادن _ذلیل شده حالمو بهم میزنه نمیدونستم بخندم یا جدی باشم مامان از همدن ابتدا که فهمیده بودم حالش از صابر بهم میخورد و موقع دیدنش انگار یه موجود چندش میبینه رو بر میگردوند بابابزرگ و ماهرخ خانم کنار همدیگه نشسته بودن و برگه ای رو نگاه نیکردن ماهرخ خانم با دیدنمون از سرجاش بلند _سلام مادر داماد مشتاق دیدار مامان با بیحوصلگی چادرشو روی سرش شل کرد و نشست کنار جمشید خان _وقت نداشتم ماهرخ جون الانم اومدم ببینم با ما کاری ندارید بابا بزرگ زودتر از ماهرخ جون جواب داد _خوش اومدی عروس کارا رو انجام دادیم بشین خودتو ببینیم مامان اخمی کرد و جواب داد _وقت نشد به زودتر اومدن شما هم که دیگه کاری با من ندارید جمشید خان، دارید؟ بابا بزرگ ابرویی بالا انداخت و با طعنه پرسید _چطور؟ مامان تلخ خندید _الهه که سهم عمارت شما شد دیگه به امید خدا من ازادم؟ همونموقع سر کله ی احسان و ایلزاد همزمان نمیدونم از کجا پیدا شد _یعنی میخوای تجدید فراش کنی عروس؟ با حرف بی پرده و بی پروایی که بابابزرگ به زبون اوورد غیر ارادی نفس جمع حبس شد و سکوت ازار دهنده ای برقرار شد و جز خودش هیچکس راضی از حرفی که زده شده بود بنظر نمیرسید 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞