! فصل اول [قسمت هفتم] بهرام پیپ به لب وارد پارک شد از درخت های سرو و کاجِ یکی در میان گذشت تا به درخت بیدِ مجنونی که نزدیک حوض بزرگ سر به آسمان داشت رسید... برای گرم شدن، یکی دو پا می کرد که مهسا با قدم های کوتاه اما سریع به او نزدیک شد و بدون مقدمه گفت: - خب! بهرام خان چی میخای؟ خسته نشدی؟ - بهرام با تکیه بر درخت بید و لرزشی مجنون وار، پاسخ داد: - از کی، از چی باس خسته شم اونوخ؟ - از کی؟ از بیمه دات کام لابد! از حرف دانشجوها، دوستام، این که همش دنبالم راه میفتی! - خب! دوست می دارمت! - تو مگه ازم چی می دونی ها؟ - هیچی یه جلسه هماهنگ کنیم باخانواده بیایم گپ بزنیم و... مهسا به فکر فرو رفت و برگ های آویزان درختِ بیدِ مجنون از مقابل صورتش به این طرف و آنطرف می رفت، برای او خانواده چه واژه ی غریبی بود، بغض گلویش را گرفت و تمام صحبت هایش را از یاد برد. بهرام نمی دانست تمام خانواده ی مهسا، خواهرش طاهره است و... پس از چند دقیقه سرش را به طرف بهرام چرخاند و بغض در گلو و با صدای ضعیف گفت: - باشه! هماهنگ می کنیم... تا چند قدم از بهرام و درخت بید مجنون فاصله گرفت بغضش ترکید و شروع به گریه کرد، اشک هایش مثل فواره ی وسط حوض بزرگ سرازیر شد و روی گونه هایش می ریخت... ◽ با چشم های قرمز و صورت آشفته وارد خانه شد طاهره تا نگاهش به مهسا افتاد سبزی ها را روی سینی ریخت و گفت: - وا! چه قیافه ایه؟ چی شده دوباره؟ بهرام باز؟ دیگه باید بیام دانشکده... مهسا همانطور که در آشپزخانه صورتش را می شست پاسخ داد: - نه! یه جورایی مهرش نشسته به دلم! حسنا و بهاره زیر آواز زدند: «بادا بادا مبارک بادا ایشالله مبارک بادا....» 🙏 ادامه دارد ✍عشق آبادی @farhangikowsar