#طلبگی_انتخاب_من_است!
فصل اول [قسمت نهم]
حسنا در حال عکس گرفتن از پوستر جذب طلبه حوزه های علمیه خواهران و چند موسسه قرآنی بود که آقای همسایه با آنها نزدیک شد. بهاره با دست به پهلوی حسنا زد و گفت: «ببین کی اینجاست، حاج آقا که سگ سفید کوچولو رو آورد»
آقا محسن به آنها نزدیک شد و با لبخندی که همیشه روی لب هایش بود گفت:
- سلام همسایه ها، خیلی خوش اومدید
دخترها برعکس مهسا خیلی کم رو بودند به پته پته افتادن و بالاخره حسنا پاسخ داد:
- چیزه ممنون ببخشید سلام، سلامت باشید
- خب، من روحانی مسجدم، با مادرم اومدم! اگه بعدِ نماز کاری ندارید تا خونه می رسونمتون!
- نه دیگه مزاحم نمیشیم
- چه مزاحمتی...
دخترها از آقا محسن جدا شدند، وضو گرفتن و قبل از وارد شدن به مسجد از چوب لباسی که در گوشه ورودی قرار داشت، چادر نماز سرکردند و....
بهاره در ذهنش حسنا را با آقا محسن تصور کرد: «خوبه ها، آقامحسن آخونده، حسنا هم طلبه میشه و ازدواج می کنن و... یه دوماد اخوندم گیرمون میاد، اوه اوه بابا رو کی راضی کنه....»
در همین زمان حسنا گفت:
- خیلی بلند فکر می کنی آبجی، کجا با این سرعت، طلبه شدم و ازدواج کردم و..
- خوبه که چادرم سر می کنی خوشگل تر میشی...
- دست وردار فقط از یه پوستر عکس گرفتیم! من و چه به طلبگی و ازدواج با اخوند...
⬜
حسنا سرکوچه، درِ پراید سفید رنگ آقا محسن را بست و پس از تشکر، همراه بهاره از آنها خداحافظی کرد و به طرف خانه به راه افتادند...
ساعت نزدیک پنج بود که طاهره و مهسا از راه رسیدند تا وارد خانه شدند بهاره ایستاد و گفت:
- بچه ها نمی دونید؟ امروز کی رو دیدیم؟
حسنا اخم هایش را درهم کشید اما بهاره توجه نکرد و ادامه داد:
- آقا محسن و دیدیم! همسایه، چقد آقا چقد با ادب!
مهسا بدون توجه به صحبت های بهاره با چشم های قرمز و ورم کرده وارد اتاق شد و طاهره گفت:
- ببخشید بچه ها الان وقت صحبت نیست!
هر کدام از دخترها مشغول کار خودشان شدند و اصلا مشخص نبود بین طاهره و مهسا چه مشکلی پیش آماده است، مسئله بهرام یا ازدواج دوباره پدر و یا مشکل مادر.....
سکوت همه جا را فراگرفته بود تا صدای گریه طاهره که به این راحتی کسی اشک هایش را ندیده بود بلند شد و....
🙏 ادامه دارد
✍عشق آبادی
💐
@farhangikowsar