! فصل اول[قسمت دوازدهم] طاهره بعد از فلکه دوم تهران پارس از اتوبوس واحد پیاده شد و به طرف خانه مادری به راه افتاد،اصلا حواسش نبود به کدام سمت می رود، دل شوره و نگرانی تمام وجودش را فرا گرفته بود، نمی دانست با وضعیت روحی مهسا دیگر با کجا تماس بگیرد،طلاق مادر، ازدواج مجدد پدر آن هم پس از چند هفته جدایی، خواستگاری بهرام زیر درخت بید مجنون پارک و در همین حال گفتگوهایش با مهسا را مرور می کرد:«ببین آبجی،عشقی خوبه که به وصال نرسه وقتی رسید دیگه اسمش عشق نیست،عشق یعنی نرسیدن!»؛ «وا! آبجی چه حرفای می زنی یعنی عاشق بشم بعد ازدواج نکنم چه لذتی داره دقیقا!؟»؛ «عاشقی لذتش به همینه! تا ازدواج کنی و برسید بهم اختلافا شروع میشه و عشق میره که بره»؛«پس به نظر تو باید چه کار کنم،اگه عاشق نشم؟»؛«باید دوست داشتن رو جایگیزین عشق کنی و. در همین زمان به پارکِ نزدیکِ منزل مادری رسید و دیدجمعیتی دور دختری حلقه زدند و صدای همهمه بلند است سراسیمه به طرف جمعیت دوید و شروع به مهسا گفتن کرد و خود را به دختر رساند،اما ناگهان گرمای دستی را روی شانه اش احساس کرد، با چشم های که اشک هایش سرازیر شده بود سریع برگشت چند ثانیه به صورت خواهرش خیره شد و محکم در آغوشش کشید. تازه معنی بودن یا نبودن را فهمید، تازه دانست دنیا ارزش بحث و دعوا ندارد، اگر هم اختلاف نظری باشد با گفتگو حل می شود نهایتش این است که طرف خودش تجربه می کند. همانطور که صدای آمبولانس به گوش می رسید دخترها از جمعیت جدا شدند و دست در دست هم به طرف خانه مادری قدم برداشتند که ناگهان... . 🙏 ادامه دارد ✍عشق آبادی ‌‎‌‌‌‌‌@farhangikowsar