▫️می‌خواست برود اصفهان برای تحصیل؛ اما پدرش نمی‌گذاشت. اصرار روی اصرار، گفت: می‌خواهی بروی برو، اما من خرجت را نخواهم داد! رفت. چند ماه گذشت. گرفتار بی‌پولی شد. پدر آمد دیدنش. ملامت پشت ملامت، سرزنش روی سرزنش. ناگهان در به صدا آمد! سیّدی نورانی پشت در بود... 🔘این حکایت جذّاب را اینجا بشنوید👇 https://eitaa.com/elteja_tales/266 ▪️به مناسبت ایام وفات مرجع بزرگ، آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی (13 آبان 1325) ▪️کانال قصه‌های مهدوی👇 @Elteja_tales ▪️کانال اصلی التجا👇 @Elteja