جلسات مجازی پهلویشناسی
سفری ۱۰ روزه به صدسال پیش.
در روز حرکت، سوارِ ماشین زمان میشویم.
از اتوبوس vip خبری نیست
بهناچار باید سوارِ کامیونهای مهمات انگلیسی شویم.
مقصد اولمان پسقَلعهی تهران است.
جایی خوش آب و هوا و البته خلوت.
آهستَکی، جلساتِ محرمانهی سفیر انگلیس
با حسن وثوق را میپاییم.
قو در پسقلعهی تهران پر نمیزند
سفیر انگلیس؛ نخستوزیر ایران را
به اینجا کشانده که چه از او بخواهد؟
به تهران بر میگردیم، پایینتر از کاخ گلستان،
سراغ کوچهی آقاعزیز را میگیریم
خانهی مدرس اینجاست. درب خانه را میزنیم
و با صدای «بفرمایید بفرماییدِ» آقا
وارد میشویم.
مدرس لبِ حوض نشسته و آب، در کوزهی قلیان خود میریزد. ولی سِگِرمههایش هم توی هم است.
آقای مدرس چرا اوقات نداری؟
نیمساعتی با مدرس اختلاط میکنیم و مرخص میشویم. تهرانگَردیمان که تمام شد به سمتِ قزوین حرکت میکنیم. نرسیده به قزوین در روستای انجیلاق نگه میداریم تا نماز بخوانیم و ناهار بخوریم که صحنهای عجیب میبینیم؛ انگلیسیها افسران روسی را دستهجمعی بازدداشت کردهاند و دارند سوار ماشینشان میکنند. آهای کدخدا
قضیه چیست؟
کدخدا؟؟ چرا جواب نمیدهی؟
به قزوین میرسیم، رییس کاروان،
بهترین هتل قزوین را برای اسکانمان
رزرو کرده است؛ گراندهتل قزوین.
وارد هتل که میشویم، افسرِ قزاقِ چهارشانهای را میبینیم که از پلههای طبقهی دوم پایین میآید.
اوه، چه قد بلندی!
هنوز به فکر ابهت آن افسر ایرانی هستیم
که دو ژنرال انگلیسی از اتاق مجاور بیرون میآیند.
ای بابا! آقای رییس کاروان!
اینجا هتل است یا پادگان نظامی؟
رییس کاوران در گوشمان میگوید؛
افسر قدبلندی که دیدید،
پادشاه بعدی ایران است.
و این سفر همینطور ۱۰ روز ادامه خواهد داشت.
روز دهم در جادهی تهران اصفهان همان افسر بلندقامت را میبینیم. افسری که هفده سال بر ایران سلطنت کرده و حالا باید به جزیرهی موریس برود. از ماشین خود پیاده شده و شخصا دارد آن را هل میدهد.
آقای رضاخان! شما چرا؟ بگذارید خَدَم و حَشَم ماشین را هل بدهند… چرا تنهایید؟
چیزی نمیگوید.
فقط میپرسد:
یک استکان چایی دارید؟
او حق دارد...
چند روزی است نخوابیده
و فیالفور باید به بندرعباس برسد، وگرنه…
اطلاعات بیشتر و ثبتنام👇👇
eitaa.com/references/17