#رمان_حورا
#قسمت_چهل_و_یکم
وسط کوچه حورا چرخید سمت مهرزاد و گفت:چرا با من صمیمی حرف میزنین؟
مهرزاد متعجب نگاهش کرد و گفت:چ..چی؟
_من خوشم نمیاد از این حورا جان گفتنای شما. خوشم نمیاد منو به برادر دوستتون معرفی می کنین؟ این کارا چه دلیلی داره؟!
_مگه..کار بدی کردم؟
_بله خیلی.. دلیلی نداره منو به ایشون معرفی کنین.
_امیر مهدی اصلا از اون پسرا نیست. هیئتی و مسجدیه بچه خوبیه.
_خوب بودنش دلیل بر این نیست که شما منو به ایشون معرفی کنین و هی حورا جان حوراجان صدام کنین.
من مثل دخترای دیگه نیستم که با جان گفتن شما خوشحال بشم.
من تو خانواده شما فقط یک مزاحم به حساب میام و دوست ندارم برخلاف نظر پدر و مادرتون با من خوب برخورد کنین و تظاعر کنین که منو دوست دارین.
_تظاهر؟؟؟
_حالا هرچی... من دوست داشتن شما رو نمی خوام. نمی خوام کسی دوستم داشته باشه.
باز بغض بر گلویش چنگ زد.
_می خوام مثل همه این سال ها تنها بمونم و کسی بهم ابراز علاقه نکنه.
تا مهرزاد خواشت حرفی بزند، حورا گفت:آقا مهرزاد خواهش می کنم بیشتر از این نفرین مادرتون رو دنبال خودم و خودتون نکشین.
سپس به راه افتاد و تا خانه دوید. با کلید در را باز کرد و داخل شد.
برق ها خاموش بود. خودش را به اتاقش رساند و غذایش را روی میز تحریر گذاشت.
آن شب حس کرد چقدر تنهاست اما وقتی یاد خدا افتاد خودش را سرزنش کرد و قول داد به تنهایی فکر نکند تا خدا را دارد.
صبح باز دلش می خواست به حرم برود اما حوصله تحمل اخم های مریم خانم را نداشت.
غذای دیشب را برای ظهر گرم کرد.
مشغول کشیدن غذا داخل بشقاب بود که مارال از راه رسید.
_سلام حورا جونی خوبی؟
_سلام عزیزم خسته نباشی. خوبم تو خوبی؟
_خوبم ممنون. امروز خسته شدم.
_ای جونم. برو لباساتو عوض کن. صورتتم آب بزن بیا با هم ناهار بخوریم.
مارال که رفت، حورا متوجه شد ناهاری در کار نیست و فقط برنج و قرمه سبزی دیشب در آشپزخانه بود.
دلش نیامد دایی و مونا و مهرزاد گشنه بمانند.
حتما مریم خانم کلاس بود.
شروع کرد به درست کردن ماکارانی با قارچ و مرغ.
چون مارال گشنه بود غذایش را به او داد و خودش تا درست شدن ماکارانی صبر کرد.
مونا تقریبا ساعت۴رسید و با دیدن حورا در آشپزخانه چشم غره ای رفت و سمت اتاقش قدم برداشت..
#نویسنده_زهرا بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"