🔥سرباز🔥 🍀💚 زینب رو بوسید و رفت. همراه زهره خانوم و امیررضا و محدثه سوار ماشین شد.سکوت سنگینی بود. مدتی گذشت. فاطمه گفت: _امیررضا،اون عروسکی که تو بچگی ازم گرفتی،یادته؟ امیررضا با تعجب گفت: -کدوم؟! -همونی که مامان بزرگ برام درست کرده بود.پارچه ای بود.چشم هاش دکمه های سیاه بود. -یادم اومد،خب؟! -چکارش کردی؟ زهره خانوم گفت: -تو انباریه. فاطمه بالبخند گفت: _ای امیررضای نامرد.گفتی پاره ش کردی که؟! -گم شده بود.گفتم بهت بگم گمش کردم، بیخیال نمیشی.مجبورم میکنی کل شهر رو دنبالش بگردم.گفتم پاره ش کردم که بیخیالش بشی. -تو اون موقع شش سالت بود.چطوری مغزت اینقدر کار میکرد؟ از همون بچگی تو خرابکاری استاد بودی! همه لبخند زدن. -تیله هامو چکار کردی؟ -اونا هم قایم کرده بودم،تو انباری. -پس با این حساب الان همه اسباب بازی های من تو انباریه!..اون عروسکم که شعر میخوند چی؟ اونم هست؟ امیررضا خندید و گفت: _آره. فاطمه به محدثه گفت: _اون عروسکم یادته؟.. موهاش بلند بود، چشمهاش باز و بسته میشد. محدثه کمی فکر کرد و گفت: _آره،یادم اومد. -امیررضا وقتی دید تو اونو خیلی دوست داری از من دزدید تا به تو بده. محدثه با تعجب به امیررضا نگاه کرد و گفت: _آره؟!! امیررضا با لبخند گفت: _آره. فاطمه به امیررضا گفت: _یادته چقدر گریه کردم عروسک مو بدی؟ رو به محدثه گفت: _نداد که..گفت محدثه عروسک تو میبینه ناراحت میشه...آخرش هم بابات یکی مثل اون برات خرید ولی بازم امیررضا عروسک مو بهم نمیداد. -دیگه چرا؟!! -مثلا ناراحت بود که بابات نذاشت امیررضا خوشحالت کنه. همه خندیدن.محدثه با تعجب به امیررضا نگاه میکرد.فاطمه گفت: _بله زن داداش.این داداش من از بچگی خاطرخواه شما بود.بخاطر تو منو خیلی اذیت کرد. همه بلند خندیدن.نزدیک بیمارستان بودن.امیررضا گفت: _حالا چی شده تو یاد اسباب بازی هات افتادی؟!! رو به زهره خانوم گفت: _مامان،لطفا همه عروسک ها و اسباب بازی هامو وقتی زینب بزرگتر شد،بهش بدید.فکر کنم خوشش بیاد. همه به فاطمه نگاه کردن. اشکهاشون جاری شد.وارد بیمارستان شدن.فاطمه روی صندلی چرخدار نشسته بود و امیررضا هلش میداد.زهره خانوم عقب تر بود و به سختی راه میرفت. محدثه مراقب زهره خانوم بود.فاطمه از فرصت استفاده کرد و گفت: _داداش،حواست به مامان و بابا باشه.من چه زنده از اتاق عمل بیام چه مُرده،مامان و بابا نیاز به حمایت های مردانه تو دارن. نگاه نکن بابا قویه و چیزی بروز نمیده. بابا حواسش به همه هست ولی به خودش نیست.تو حواست بهش باشه... امیررضا..حواست به علی هم باشه،باشه داداش؟ امیررضا با سر اشاره کرد باشه.با بغض گفت: _تو که نمیخوای تنهامون بذاری؟ فاطمه سرشو انداخت پایین و گفت: _اگه الان بمیرم برای همه تون راحت تره تا زنده بمونم و جلوی چشم تون درد بکشم و جان بدم...ولی نمیدونم خدا چی میخواد.شاید بخواد امتحان سخت تری ازمون بگیره. امیررضا از خدا سلامتی فاطمه رو میخواست.آرزو میکرد کاش اون جای فاطمه بود.به علی و حاج محمود و پویان نزدیک میشدن.علی وقتی فاطمه رو دید به سمتش رفت. -سلام علی جانم. علی با اینکه از نگرانی رنگش پریده بود اما لبخند زد و گفت: _سلام عزیزم..همه چی آماده ست.برو و سلامت برگرد. فاطمه فقط لبخند زد.علی جای امیررضا ایستاد و صندلی فاطمه رو آرام هل میداد. -علی جانم -جانم؟ -راضی باش به رضای خدا.. دستهای علی بی حس شد.لحظه ای مکث کرد اما دوباره راه افتاد. -مراقب خودت باش..مراقب ایمانت باش.هیچی ارزششو نداره که نگاه پر از لطف خدارو از دست بدی. علی چیزی نگفت ولی توی دلش غوغا بود.حاج محمود وقتی فاطمه رو دید..... 🌷@emam_zmn🌷